۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

برای او که کاش بخواند!

نشاید آن چنان که باید، برایت دل سپردم و نشاید آن چنان که باید، دل ِسپرده ات را خوب نگهدار بودم و نشاید آن چنان که باید، برای لحظات تنهایی ات مرهم بودم.
اما نبود رسم انتقام چنین که تو نمودی و نبود سزای من آن چه که شد. 
چه بسا رفتن بر مسیر مقابله ای به مثل برازنده تر بود بازی کسل کننده روزگار را...
به هر روی، آبی است رفته از جوی که تنی را نتوان شستن به آن و چرکی را هم. بگذار خاطره ای دیگر از رفته ای دیگر با آب جوی همراه شود.
باشد که روزگار تن به بازی ای دگرگونه دهد و کام تلخ به شهد کامش شیرین گرداند. و در پایان: سلام... خداحافظ...* تمام آنچه که بود در این مدت هیچ نیست جز خاطره ای از این دو. پس به همین راه بماند.
خداحافظ بی امید بر سلامی دیگر و سلام بر خداحافظ که طلایه دار جدایی است.

* حسین پناهی: «سلام، خداحافظ، چیز تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید، تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار»

-پی نوشت: خواستم ببینم اگر روزی بخوام غزل خداحافظی بخونم چی از آب درمیاد. دیدم شد آش شلم شوربا... هنوز دستم به قلم نمیره و مجبورم ناصرخسروی عالم خیال خودم باشم و سفرنامه مسیر تختخواب تا میز تحریرم رو بنویسم. تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گفتند که...