۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

سال هیچ 9


دسته عزاداری در حال نزدیک شدن بود...
«باد صبا می وزد، شانه به مویش زند... نفس باد صبا...»
صدای مداح هر لحظه نزدیک تر می شد.
«بلند بگو... یا ابالفضل... علمدار...»
فریاد هیاتی ها بلند و بلند تر می شد و جارچی داغ داغ...
«بلند بگو... لا اله الا الله...»
سینا لحظه ای به خود آمد. هنوز روی پشت بام بود و خیره مانده بود به پایین. جوانک موتورسوار مرحوم شده بود. همه اهالی محل بی اختیار می دویدند تا زیر جنازه را بگیرند. پسرک تمام کرده بود و هیچکس نمی خواست از فیض حمل جنازه جوان ناکام جا بماند. جنون مرگ در جلوی چشمان سینا رژه می رفت.
«اگه این پسر مصدوم شده بود هم این همه کمک یار می آمد؟»
سینا نمی توانست از این فکر رهایی پیدا کند. به اتاق برگشت. دکتر داشت از «خرد ناب» کانت می گفت. انگار نه انگار که چندمتری آن طرف تر جوانی مرده است بدون اینکه حتی یکبار اسم کانت را هم شنیده باشد. سینا خواست که نظر دکتر را بداند.
«دکتر به نظرت چرا مردم ما انقدر به مرده علاقه دارند؟»
«یعنی چی؟ خب حتما دلشون حلوا و چلومرغ می خواد دیگه...»
«هاهاها... نه دکتر جدی میگم. دیگه اینجا که دهات ما نیست یکی می میره براش حلوا خیر کنن و همه مردم محل رو غذا بدن که... اما باز هم مردم تا مرده می بینند انگار یه آدم دیگه میشن...»
«ببین سینا جان، من اصلا حوصله ندارم درباره این خل و چلا حرف بزنم. بشین تا روشنت کنم. بیا، بیا بشین همینجا کنار خودم تا بهت بگم. ببین عزیز دلم!»
سینا ماتش برده بود به دهان دکتر! اصلا باور نمی کرد که روزی عزیز دل او باشد. مطمئن بود که دکتر می خواهد مطالبی را بگوید که تا به حال بیان نکرده است. مطالبی غیر از «خرد ناب» کانت! دکتر با شعله کبریت سیگار بهمن کوچکش را آتش زد و بعد از یک پک عمیق ادامه داد:
«اگه تو می خوای بدونی چرا مردم انقدر به مرگ علاقه دارند باید اول درباره زندگی فکر کنی. در یک کلام باید زندگی رو تعریف کنی تا به تفسیر مرگ برسی. چون زندگی پیش زمینه مرگه. تا زنده نباشه مرده ای هم به وجود نمیاد. حالیت هست چی میگم که؟»
سینا با تکان سر جواب مثبت داد. جرات باز کردن دهانش را نداشت.
«خب حالا زندگی چیه؟! ببین زندگی... زندگی... زندگی یه حوضچه است. زندگی یه برکه است. اصلا زندگی یه مرداب کثیف متعفنه! خب... بعد فیلسوفا و شاعرا هم آدمایی هستند که از تو این مرداب خودشون رو کشیدند بیرون. توانایی این کار رو داشتند. به هر دلیل! بهتر می بینن شاید. شاید هم برای بیرون اومدن همکاری کردن. شاید تو مسیر بیرون اومدن موجب مرگ چند نفر دیگه هم شده باشن... شاید...»
این مرتبه دکتر چنان عمیق به سیگار پک زد که یک سوم سیگار خاکستر شد. نفس را اندکی در سینه حبس کرد و پس از اینکه دود سیگار را به آرامی بیرون داد ادامه داد که:
«اینا به هر طریق اومدن بیرون و حالا می خوان که بقیه رو هم دنبال خودشون بکشن. ولی مساله اینه که دلشون نمی خواد که دوباره اون تو بیافتن و به خاطر همین هم می ایستند بیرون مرداب و مردم رو راهنمایی می کنن. خب تا اینجای قضیه مربوط به بیرون اومده ها بود. حالا می رسیم به اونایی که هنوز اون تو هستند...»
دکتر به سقف خیره شده بود و گویا داشت تلاش می کرد که مساله را طوری برای سینا توضیح بدهد که قابل فهم باشد. سینا هم ماتش برده بود به سبیل های دکتر که روی لبان او را پوشانده بود...
«اونایی که اون تو هستن بیرون نمی تونن بیان. از همکاری هم چیزی نمی فهمن. از عقل خودشون هم نمی تونن استفاده کنن. پس مدام تلاش می کنن و هر لحظه یکیشون می میره. این مرگ عادی میشه. چون این آدما به این نتیجه می رسن که راهی برای بیرون رفتن نیست و مشغول میشن به لذت بردن از آب کثیف مرداب و دیگه چیزی بهتر از این نشناسن. هر وقت هم یکی از اونا میمیره این مردم می دونن که نوبت خودشون داره نزدیک میشه. پس جوری رفتار می کنن که مطمئن باشن بعد از مرگ با اونا هم خوب رفتار میشه. نشون میدن که مرده براشون اهمیت دارن. چون تا وقتی که زنده هستن مشغول رقابت هستن. رقابت هم حسادت به وجود میاره. اما هیچ کس به مرده حسادت نمیکنه. چون با هم رقابتی ندارن...اما کسانی که اومدن بیرون...»
سینا نگاهی به رضا انداخت. او هم مات و مبهوت این بود که سرنوشت فلاسفه و شعرا را دکتر چه طور تفسیر خواهد کرد...
«اما کسانی که اومدن بیرون حالا چیزای جدیدی می بینن. یا بهتر بگم چیزایی رو می بینن که از اون پایین نمیشه دید. پس هی سعی می کنن که از اون بالا راهنمایی کنن. اما حس رقابت اجازه نمیده که همه مرداب نشین ها ازشون پیروی کنند. اونا هم سرآخر به سرشون میزنه برمیگردند تو مرداب تا همه حرفاشون رو باور کنن. ولی وقتی میرن اون تو می بینن که مرداب به دهن آدما مزه کرده و زیاد خیال ترک اونجا رو ندارن یا خودکشی می کنن یا دق مرگ میشن...هاهاها... خدایی خودم هم موندم از این تفسیر قشنگم...هاهاها...»
دکتر و رضا با صدای بلند می خندیدند. گویا که کشف خیلی بزرگی کرده باشند. یا شاید هم سینا را دست انداخته بودند. اما سینا عمیقا به این فکر می کرد که همان لحظه خودش را از دست این دو مرداب نشین در لجن مرداب غرق کند...
ادامه دارد...