۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

سال هیچ 4


«می دونی مهدیه خانوم، ما تنها ملتی نیستیم توی دنیا که داریم این دردا رو تحمل می کنیم. یادت هست چند وقت پیش که داشتیم درباره تاریخ اروپا صحبت می کردیم بهت گفتم که کشیشای مسیحی چه بلاهایی سر مردم درآوردند به اسم خدا؟ چقدر آدم که زنده زنده انداختند تو آتیش! اینا فکر می کنند که تو جایگاه خدایی نشستند و از اونجایی که افسانه های خاورمیانه ای جهنم رو با آتیش تصویر کرده، هر کسی رو که مخالف نظر خودشون به عبارتی مخالف خدا می دیدند می انداختند تو آتیش! اما بهر حال مبارزهایی بودند اونجا که صدها سال تلاش کردند و ساکت نشدند تا اینکه تونستند از زیر دست و پای اختاپوس خرافات خودشون رو دربیارند. می دونی ما هم باید این راه رو بریم. هر چند که آدمای بزرگی جونشون رو گذاشتند سر این مبارزه و همچنان هم دارند با جونشون مبارزه می کنند. ولی باید یه چیزو در نظر بگیری که نمیشه با داشتن همون طرز فکر ولی از نوع دیگه این مبارزه رو ادامه داد. می دونم که الان دوباره قاطی می کنی اما من هنوزم معتقدم که بسیجی هم به اندازه من و تو حق آزاد بودن داره. درسته که الان اونا حق آزادی ما رو سلب می کنند اما از بین بردن اونها تنها راهکار نیست...»
«من نمی فهمم تو چه جور با این موجودات می خوای مسالمت آمیز زندگی کنی. واقعا فکر می کنی که اونا حاضرن به ماها حق بودن بدند؟!»
«مشخصا حاضر نیستند. اما خب تو نمی تونی به اسم آزادی و اینکه اونا دچار خرافات هستن همشون رو بکشی یا تبعید کنی! بذار ساده تر بگم. مگه داداشت مهدی، بسیجی نیست؟»
«نه دیگه مهدی رو با بسیجی ها یکی نکن!»
«آفرین! من هم دارم همینو می گم! تو نمی تونی همه رو به یه چوب برونی! بسیجی یه اسم سازمانیِ که تعلق فیزیکی تو رو نشون میده. حالا اینکه روحت چقدر درگیر سازمانت بشه یه مساله دیگه است. تو می تونی بسیجی باشی اما بفهمی! همین فهمیدن کافیه! این یعنی دریچه امید. این یعنی میشه با هم توی یه مملکت بود. مثل مهدی شما که بابات هیچ وقت از خونه بیرونش نمی کنه که چرا بسیجیه! هر چند که امیدوارم به مرور زمان روحیه بسیجی به تاریخ سپرده بشه و جاش چه میدونم مثلا روحیه...»
«روحیه روشنفکری!»
«هاهاها... نه دیگه با این غلظت! ولی خب روحیه ای باشه که آدما رو به نفهمیدن و ساده خواهی و مفت خوری عادت نده و برای رسیدن به موفقیت راه های میانبر نذاره! میشه اسمش رو گذاشت روحیه حق خواهی!»
«ببین من که حرفاتو نمی فهمم! اون زن چادریه رو می بینی؟ من با سوتین باید بفرستمش تو خیابون! حالا هم از منبر بیا پایین بریم غذا بخوریم که داره دیر میشه! حوصله غیرت ورزی! آقای مهدی رو ندارم!»
سینا خوب می فهمید. می دانست که در درون مهدیه و مهدیه ها چیزی وجود دارد که علیرغم تمام دانش و بینشی که دارند باز هم تن به واقعیت ها نمی دهند. زیر لب گفت: مشکل اینه که اینجا هیچکی نمی خواد بفهمه!»
«چی میگی عزیزم؟»
این ایراد بزرگ مهدیه بود که گوش های خیلی تیزی داشت.
«عزیزم میگم منم گشنمه!»
چقدر دوست داشت که وسط میدان پارک لاله بایستد و همچون سقراط با فریاد مردم را دور خود جمع کند و از آنها بخواهد که روزی نیم ساعت، فقط نیم ساعت، با خودشان فکر کنند به این سوال که چرا هیچ صدایی خوابشان را آشفته نمی کند. دوست داشت از آنها بخواهد دسته جمعی اقدام به خودکشی کنند. سینا از این قدرت فراموشی مردم اطرافشان در شگفت بود. نمی توانست بپذیرد اینان همان مردمی هستند که صحنه جان دادن ندا را دیده اند و مادر ندا آخر هفته ها همچون غریبه ای در میان آنها شمعی می افروزد و...
«شام چی بخوریم عزیزم؟»
مثل اینکه زمان مناسبی برای سقراط شدن نبود و او هم باید خود را به خواب می زد.
«نمی دونم. بریم سمت ولیعصر ببینیم چی پیدا می کنیم. نظرت چیه؟»
سینا کاملا به این موضوع واقف بود که اگر در انتهای پیشنهادش این سوال را فراموش کند به مردسالاری و توهین به تمام زنان عالم محکوم خواهد شد.
«بریم عشق من! میدونی که من عاشق اینم که بلوار کشاورز رو توی شب قدم بزنم! سیر نمیشم از اینکار!»
از در جنوبی پارک خارج شدند و از میان سیل مسافرکش های بی ترمز به سختی عبور کردند و به طرف ولیعصر راه افتادند. هوا کمی خنک بود. دیگر از گرمای تابستان خبری نبود و سینا داشت خلاف مسیر راه پیمایی روز 27 خرداد را می پیمود. شور و هیجان آن روز جایش را به سکوت و بی خبری امروز داده بود و این فکر مشغولش کرده بود که آیا فقط بلوار کشاورز را در جهت معکوس می پیماید یا هدف 27 خرداد را؟
ادامه دارد...

پا نوشت 1: خیلی فاصله افتاد بین این دو قسمت. هم مریض بودم هم اینکه منم درگیر همین سوال سینا هستم! یعنی این سوال مال خودم بود گذاشتمش واسه سینا تا ببینم جوابش رو پیدا می کنم یا نه!
پا نوشت 2: مقاله بسیار زیبایی درباره استقلال طلبی و حقوق اقلیت ها خوندم. دیدم حالا که بحث اقلیت ها دیگه ورزشگاهی شده بد نیست دوستان بخونند این مقاله رو!

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

سال هیچ 3


مهدیه داشت گریه می کرد و با چشمان اشک بار و صدای بغض آلود به سینا اعتراض می کرد.
«اصلا تو هیچ وقت تلاش نمی کنی که منو بفهمی. همیشه سعی می کنی که منو نصیحت کنی. اصلا تو از دختر بودن چی می دونی. 5 ساله که بودی بابات برای تو پاپیون می خرید و توی مهد کودک چادر سفید گلدار سر من کردند. کلاس پنجم که رفتی ناظم مدرسه ظاهرت رو نگاه می کرد که شیک باشی و ناظم ما ناخن هامو چک می کرد که لاک نداشته باشه. راهنمایی که رفتی ژل زدی به موهاتو من حتی جرات نداشتم که یه ماتیک به لبم بزنم. دبیرستانی هم که شدی تیپ زدی و با دوستات می رفتی دم دبیرستان دخترونه و ناظم ما هزارتا جاسوس گذاشته بود که نکنه یه وقت جرات کنم و دلم هوس داشتن یکی از همین شما علافا رو کنه. شما پسرا یه سربازی میرید تا آخر عمر تو سر ما دخترا می زنید. تو سربازی مگه چیکار می کنند باهاتون؟ موهاتونو با ماشین می زنن و غرورتونو خرد می کنن. من تمام عمر موهام زیر حجابه و غرورم که...»
«عزیزم آخه من که چیزی نگفتم. فقط گفتم انقدر سخت نگیر. تو که نباید انتقام تمام محدودیت هاتو از من بگیری. اصلا من معذرت می خوام به خاطر تمام ظلم هایی که به تمام زنهای دنیا شده. راضی شدی؟»
صدای گریه بلندتر شده بود و سینا خیس عرق. طاقت نگاه های سرزنش آمیز مردان عابر را نداشت. می دانست که همه بدون شک دارند این جمله را تکرار می کنند که «مرتیکه معلوم نیست چه بلایی سر دختر مردم آورده!»
سینا حساسیت عجیبی به «دختر مردم» داشت. برای او قابل درک نبود که این جمله دقیقا دارای چه معنی ای می تواند باشد. برای او که تمام مردان دنیا به دو دسته خودش و پدرش تقسیم می شدند خیلی مشکل بود تا با یک نگاه آنها را دسته بندی کند. آیا آنها مثل سینا ادعای حمایت از حق زن داشتند یا مثل پدرش زن را چون زودپز می دیدند؟ سیناوار به دنبال این بودند که زن را هم انسانی با جنسیت متفاوت می بینند یا پدروار جز از دید جنسی نمی توانند زن را ببینند؟ آیا زن از دید آنها چیزی فراتر از ادا و ناز و ...
«دوباره هم که رفتی توی عالم هپروت! چیه حتما داری باز با اون افکار مزخرفت سر و کله می زنی؟!»
مهدیه تقریبا با فریاد این جملات را گفت و توجه دو مامور پارک که در حال عبور از نزدیک آنها بودند را به خود جلب کرد. ماموری سبزتیره پوش با چهار علامت ستاره وار بر دو دوش حدودا در دو متری آنها ایستاد و سینا را خواست.
«اتفاقی افتاده؟ چرا خانوم داره گریه می کنه؟ مشکلی دارید؟»
«مشکل؟ نه هیچ مشکلی نیست. یه سوتفاهم پیش اومده داریم حلش می کنیم.»
«مساله چیه؟»
«مساله اینه که ما جوونا تا یه گوشه پیدا می کنیم که بشینیم با هم حرف بزنیم شما ها میایید و سین جین می کنید ما رو! مساله اینه..»
«صداتو بیار پایین. ما فقط سعی می کنیم همه توی امنیت باشند! شماها با هم چه نسبتی دارید؟»
«دانشجو هستیم و قراره که اگه بذارید با هم ازدواج کنیم!»
سینا کمی از عصبانیت آمیخته با ترس می لرزید.
«ببینم کارت دانشجویی تو! پس با هم نامزدید؟!»
«بله این کارتم...»
«شماره خونه خانوم رو بده!»
نمی دانست که  باید شماره واقعی را بدهد یا نه...
«....8845»
«سینا جون...»
با شنیدن صدای ظریف و کشدار مهدیه به خود آمد. هر چند بیزار بود از تکرار اما جواب داد:
«جونِ دلم...»
مهدیه همانطور که به فواره های میان میدان پارک لاله خیره بود ادامه داد.
«اون زن چادریه رو می بینی؟ همون مامور گشت رو می گم. به نظرت اون روز میاد که وایستم سر میدون ونک و تک تک اینا رو بکنم توی ون نیرو انتظامی. بعد که بردمشون و چند ساعت توی بازداشتگاه نگهشون داشتم، کس و کارشون رو مجبور کنم برن براشون تاپ و دامن کوتاه سرخ بخرن و ببرنشون؟ آخ که چه حالی میده...»
«عزیزم... آخه اینکه راهش نیست. تو اگه اینکارو بکنی چه فرقی با اونا داری؟»
«چی میگی بابا؟! یادت نیست اون شبی که منو تا ساعت 2 شب نگه داشتن توی بازداشتگاه؟ کثافتا از بابام شناسنامه می خواستن که ثابت بشه واقعا پدر و دختریم. بی شعورا با خودشون نمیگن آدم مسافرت که میره شناسنامه توی جیبش نمی ذاره...»
« می دونم خوشگلم خیلی اون قضیه اذیتت کرد. اما خب متاسفانه اینا بد راهی رو انتخاب کردن برای مملکت داری...»
سینا داشت با جدیت تلاش می کرد که نظرات خودش را بیان کند و می رفت تا بحث دو نفره آنها شروع شود...

* روزها و ماهها همچنان در گذرند و هنوز غریبه ای بیش نیستم در دنیای بی هدف. روی زمینی که بیهوده به دور خود می چرخد و بودنش در تکرار خلاصه می شود. اما من از تکرار بیزارم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

سال هیچ 2


سینا و مهدیه دست در دست یکدیگر امیرآباد را به سمت پایین می رفتند. دیگر تقریبا به خیابان فاطمی رسیده بودند و براساس یک قرارداد نانوشته باید داخل پارک لاله می شدند. ابتدا نگاهی به بازارچه می انداختند و بعد با دو لیوان چای به دنبال نیمکت خالی می گشتند.
«چقد بدم خدمتتون؟»
«500تومَن.»
سینا لیوان های پلاستیکی را از لبه بالایی گرفته بود. این تنها روشی بود که می شد این لیوان های یکبار مصرف را در دست گرفت بدون اینکه دست را بسوزاند.
بدون اینکه کلامی بین آنها رد و بدل شود به سمت میدان رفتند و در گوشه ای نیمکت خالی پیدا کردند. شاید نشستن در اطراف این میدان بهترین روش بود برای خلاصی از پرسش های ماموران که گهگاه مزاحم آنها می شدند با این سئوال تکراری که چه نسبتی با هم دارند.
ساعت حدود 5 بعدازظهر روز 3 آبان بود. سینا سعی می کرد تا نبات را در چای حل کند. شاید این کار بود که او را ترغیب می کردعلیرغم مخالفت مهدیه هر بار چای بخرد و دیگر عادت کرده بود به شنیدن  این جمله مهدیه که «من چند بار بگم که طعم این چای را دوست ندارم؟»
چیزی به اذان مغرب نمانده بود و از بلندگوهای پارک صحبت های یک روحانی  پخش می شد.«...در جای جای قرآن کریم به این موضوع اشاره شده است و این خود نشان دهنده اهمیت مبارزه با هوای نفس است. اگر هوای نفس بر انسان غلبه کند، راه رسیدن به سعادت گم خواهد شد. برای غلبه برهوای نفس باید از خدواند کمک طلبید و راه کمک طلبیدن از خداوند نماز است. نماز کمک می کند که انسان ...»
«اه! هر کجا می ریم این معلم دینی راهنمایی سایه به سایه دنبالِ من میاد انگار...هاهاها»
سینا بی نهایت عاشق خنده های مهدیه بود. دندان های مرتب و سفید در تناسب با لبهای سرخ، چاله کوچک بر روی لپ، چشمان سیاه و بزرگی که کمی تنگ می شد و دست راست مهدیه که بی اختیار جلوی دهان او می آمد.
«مگه معلم دینی تون آخوند بود؟»
«نه بابا! آخوند که نبود. یه زنه بود که همین حرفا رو می زد. اینا انگار همشون یه کتاب رو با هم حفظ می کنن که مثل نوار تکرارش می کنند. خداوند می فرماید...هاهاها...»
«معلم دینی ما که همه چی بهش می اومد غیر از اینکه دین بدونه چیه. موهای بور داشت و هیکل خیلی گنده. سبیل کلفت و صدایی که جون می داد واسه دوبله. یادمه یه بار خر شد واسه هر نمره که از بیست کم بود با کابل زدمون. منم سه تا خوردم. هنوزم خوشحالم که وقتی زد آخ نگفتم. همون لحظه پشیمونی رو تو چشماش می دیدم...»
«اِ، پس کتکم خوردی و به من نگفتی؟»
«خب شاگردای باهوشم کتک می خورند!»
«جونم! همین پررویی ته که نمی ذاره ازت دل بکنم!»
کمی به هم نزدیک تر شدند و سینا می خواست که دستش را روی شانه مهدیه بیاندازد. اما نگاه مهدیه به یادش آورد روزی را که در پارک ملت نشسته بودند با بیشترین فاصله. آن روز مهدیه داشت گریه می کرد...
ادامه دارد...

پانوشت: دست و دلم به قلم نمیره! انگار من دارم کره زمین رو می چرخونم. جدی اگه من نباشم کار دنیا لنگ میشه؟ اگه نگران بشریت بعد از خودم نبودم می تونستم یه تصمیم مردونه بگیرم!