۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

سال هیچ 8


ساعت که به صدا در آمد سینا چشمانش را به زحمت باز کرد. سرمای زمستان لذت زیر پتو بودن را چند برابر کرده بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شد و کاپشن را از بالای بالش برداشت و به تن کرد. در راهرو را آهسته باز کرد مبادا مزاحم خواب پدر و مهمان ها شود. رختخواب مادر خالی بود و سینا فهمید که باز هم دیر بیدار شده است. سرمای راهرو خواب را کامل از سرش پراند. خواست آبی به صورتش بزند. انتظار برای گرم شدن آب بیهوده بود. آب سرد سرمای هوا را دو چندان می کرد. به محل پختن غذاهای نذری محرم که رسید بخار دیگ ها همه جا را پوشانده بود. در را که باز کرد مادر و برادرش را دید که مقدمات پخت برنج را آماده کرده بودند. خوشحال بود که فقط دو نفر زودتر از او برخاسته بودند. هنوز خواب بود. تا دید که مادردارد تلاش می کند آب دیگ شسته شده را تنهایی خالی کند شروع کرد به غر زدن...
«آخه مادر من! هزار بار گفتم نکن اینکارو! مگه دکتر قدغن نکرده بار سنگین برداشتن رو؟»
«ننه جون این خو وزنی نداره. هنو انقد پیر نشدم»
«آخه چه ربطی به پیری داره مادر من؟ بار سنگین سنگینه! حالا خوبه تا دیشب داشتی می نالیدی از کمر درد»
«ننه جون، آدم برا امام حسین که کار می کنه کمر درد معنی نداره دیگه..»
«اِ؟ پس حتما فردا که دوباره می افتی تو رختخواب امام حسین میاد جواب غر بابام رو بده ها؟»
«ای ننه. درد نمگیره کمرم. بیا اینو بذاریم رو اجاق. قرمه سبزی رو یه هم بزن و حاجت بخوا. امام حسین میده هر چی بخوای..»
«ننه جون ما حاجت پاجت نداریم. بیا دیگو بذاریم بالا فردا آبرو حاجی نره. من حوصله غر و پر ندارم.»
«ننه جون به  خدا بابات همه اینکارا رو برا شماها می کنه. این نذر شما بچه هاست.»
برادر سینا هم که تازه تو خواب آلودگی متوجه حضور سینا شده بود به بحث اضافه شد.
«سینا فکر کردی این ننه ات گوش میده به حرف آدم؟ بیا بگیر این خورش رو هم بزن تا ته نگرفته. حاجتش رو هم بذار فردا صغری خانوم که با چارتا دبه میاد غذا ببره به جات بخواد از امام حسین.»
لبخندی به لبان مادر نشست.
«ووی... این صغری خانوم نمی دونم انبار می کنه این غذاها رو؟ دیشب هم اومد از آشپزخونه مسجد دو تا ظرف غذا گرفت.
این بار نوبت لبخند سینا بود. ازاینکه می دید بحث حاجت و شفا و امام حسین و غیره جای خودش رو به این سادگی داد به صغری خانم احساس خوبی به او دست می داد. سینا مدت ها بود که دیگر نه برای امام حسین سینه می زد که برای آبروداری هیات، جلوی هیات روستای همسایه سینا خودش را سرخ می کرد. چهار صبح روز عاشورا برمی خاست تا آبروی پدرش را جلوی مردم نگه داشته باشد. شاید هم به نوعی اعتقاد داشت که اگر همین مراسم عزاداری هم نباشد روستای کودکی اش که مساوی بود با هویت او کاملا متروکه می شد و خانواده هایی که به شهرهای بزرگتر مهاجرت کرده بودند دیگر همین سالی یکبار هم به آنجا نمی آیند. خوب یادش بود که روزی با صادق درباره همین موضع بحث مفصلی کرده بود. چون صادق تنها کسی بود که درد سینا را به خوبی می فهمید و سینا دغدغه ای برای درددل کردن با او نداشت.
بیشتر صحبت او با صادق درباره این بود که انسانی که زادگاهش را به دست فراموشی بسپارد و هویت جدید برای خود تعریف کند مانند کلاهی است که بر سر مترسک گذاشته شده باشد. کلاه همان کلاه است و چوب هم می تواند نقش سررا بازی کند اما گویا چیزی در این میان گم است و شاید هیچ وقت نتوان گفت که دقیقا چه چیزی کم است...
«سینا...سینا... سینا هوی....»
برادر سینا داشت تلاش می کرد که چرت او را پاره کند...
«شرمنده داداش، سرپا خوابم برد...»
«تو هم معلوم نیست که چه مرگیت هست! حالا هی من به این ننه ام بگم که این عاشق شده میگه که تو مال این حرفا نیستی و دین و ایمون داری..»
«هاهاها... داداش بابا دین و ایمون چه ربطی به عاشقی داره؟»
«دیگه ربطش رو برو از اون آخوندی که ماه رمضونا میاد رو منبر برا این ننه ات زِرزِر می کنه بپرس... سر این دیگ لامصبو می گیری یا نه؟»
«اوه اوه... سیم میم ها دوباره اتصالی کرده... بیا بابا اومدم. اصلا هر چی تو بگی..»
«یا حسین هرچون ساز!»
سینا این را که شنید دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. اصولا برادر سینا هر سال نوآوری داشت در استفاده از نزدیکترین کلمات برای ابراز ناخشنودی و عدم اعتقادش به کاری که می کند. اما در پایان روز همه ملت قرمه سبزی خورده جوری برادرش را نگاه می کردند که گویا همه حاجات نصیب همین یک نفر شده است و سر آنها کلاه رفته است. سینا این را از برق چشمان آنها می خواند...