۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

سال هیچ 6


سیگار سوم سهمیه پشت بام خانه مجردی سینا بود. کبریت را روشن کرد...
«سینا جان مامان می تونی یا بیام کمکت؟»
مادر سینا در حالیکه قوری چای و سینی هندوانه را در ایوان می گذشت با صدای بلند با سینا حرف می زد.
«نه مادر من. دیگه یه ذغال رو که می تونیم سرخ کنیم واسه عمل!»
«تنگ قلیونم بشور مامان. شلینگشم بشور»
«ننه جان. آخه چند بار بگم که نباید آب بکنی تو شیلنگ قلیون؟ همینه که قلیونای دربند بیشتر می چسبه دیگه. این شیلنگ قلیون شما بدمزه شده از بس آب کردید توش»
«باشه مامان. تنباکو تو کشوست. می تونی پیدا کنی؟»
«آره مادر من. ای ننه!»
گوشهای مادر کمی سنگین شده بود. با اینکه سنی نداشت بار زندگی روی گوشش سنگینی انداخته بود.
«بیا ننه. ببین چه قلیونی برات چاق کردم. بیا بزن روشن شی!»
«بیا. بیا بشین ببین شانست عجب هندونه ای دراومد. سرخ سرخ!»
دم غروب که می شد هیچ کجا مثل ایوان خانه پدری نبود. دنج و ساکت و زیبا. هوای روستا هم در غروب تابستان کاملا خنک می شد. برعکس تهران که تمام غصه دنیا با غروب آفتاب در دل سینا می نشست، در روستا شب به معنای واقعی کلمه آرامش بود. البته قبل از آمدن پدر. و هیچ وقت سینا نمی توانست بفهمد که چرا فاصله پدر و خانواده انقدر زیاد است.
«اگه خدا بخواد ماه دیگه این وقتا تو مکه ایم.»
«ای بابا، مادر من کشتی خدا رو انقدر رفتی زیارتش. بذار یه نفسی بکشه پیرمرد!»
«نگو سینا جون. تو دیگه چرا؟ تو که نمازخونی بودی مادر من. می دونستی هر چی که الان داری به خاطر همون وقتایی که با خدا بودی؟»
«ای ننه اعصاب خودتو خرد نکن. فعلا که ذخیره داریم. هر وقت کفگیر خورد ته دیگ دوباره با خدا میشیم.»
«مامان جون خدا قهرش می گیره ها؟»
«ای بابا ننه جون من خب چیزی نگفتم که؟ فقط می گم این همه که رفتید مکه یه بار اون سنگ حجرالاسود رو بیار واسه من سوغاتی به جای این لباسای چینی. سنگ رو میذاریم وسط باغچه همه دنیا هم بیاد مفتی دورش بگردند. تازه قلیونم بشون میدیم مفتی.هاهاها...»
«نگو مامان اینجوری.»
«چشم ننه! داره خاموش میشه ها!»
سینا چنان به قلیان پک می زد که گویا هرلحظه بدون دود ممکن است خورشید زندگی اش را تاریک کند.
«مامان جون از مهدیه چه خبر؟ شماها نمی خواین عروسی بگیرین؟»
«والله ننه ما می خوایم. شماها نمی خواین...»
«اِ... چرا گردن ما میندازی؟ ما که بد شما رو نمی خوایم. فقط میگیم جلو مردم خوبیت نداره که بدون جشن برید سر خونه خودتون. خودت مقصری که نمی خوای بابات پول مراسمتون رو بده...»
سیگار داشت به انتها می رسید. این آخرین مکالمه سینا با مادرش بود هنگامیکه اوایل تابستان رفته بود روستا تا دوران کودکی اش را در تنگ قلیان مروری کرده باشد. از طبقه سوم خیابان را نگاه کرد. با خودش فکر می کرد که پایین پریدن از این ارتفاع چه لذتی می تواند داشته باشد...
«به به آقا سینا! حالا دیگه دودتو دور از چشم ما می گیری؟»
دکتر که دوست صمیمی رضا، هم اتاق سینا بود، در حالیکه با زیرپوش آستین دار سفید و بیرجامه آبی روشن روی بالش لم داده بود چشم در چشم سینا دوخته بود.
«سلام دکتر جان! چه عجب از اینورا؟ بابا دلمون برات تنگ شده بود؟ خوب هستید؟»
«ما که خوبیم. ولی تو بهتری... هاهاها...»
دکتر ترم آخر دوره دکترای فلسفه را می خواند و مانند همه فیلسوف های دیگرکمی با دیگران متفاوت بود. اما سینا علاقه عجیبی به دکتر داشت. او را تنها یک فیلسوف سرخورده از زندگی نمی دانست. چیزی بیشتر از آن بود. چه بسا دکتر پیامبر بود. نه پیام آور بود. پیامی از آینده در تک تک حرکات دکتر نهفته بود. همین بود که سینا هیچ وقت در مقابل دکتر زیاد حرف نمی زد و بیشتر محو تماشای پیام آور خودش می شد...
ادامه دارد...

پانوشت: هر روز کمتر از دیروز گذشته ها به یادم میاد و به همون میزان تصویر آینده ام خط خطی میشه. اگه آدم توی پیری حافظه اش ضعیف نشه هیچ وقت نمی میره. چون با تصویرای گذشته مدام پازل آینده اش رو می چینه. 

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

سال هیچ 5


میدان ولیعصر در شب مثل همیشه زیبا بود. بهترین جا تا سینا و مهدیه بر روی صندلی های بلوار بنشینند و بی توجه به مسافران بی جا که چمن های بلوار مسکن شان بود، ساندویچ هایدا بخورند و طبق معمول به سمت خیابان فلسطین بروند و سینا مهدیه را در اتوبوس انتهای امیرآباد بدرقه کند. مهدیه ساکن کوچه ای بود که در آینده روزی نداآقاسلطان نامیده خواهد شد و سینا ساکن میدان گرگان که شهید نامجو می خواندندش. مطابق معمول سینا بعد از رفتن مهدیه از دکه کنار ایستگاه اتوبوس سه نخ وینستون لایت می خرید و از کوچه پس کوچه های کنار میدان ولیعصر می رفت به سمت میدان سپاه.
سیگار اول در دستان سینا بود و او سیر نمی شد از تماشای آتش سیگار. سیگار برای او تنها یک عادت نبود. او همیشه خودش را به جای توتون های آتش گرفته می گذاشت و لحظه لحظه تمام شدن آن را تصویر زندگی خود می دید.
همینطور که پیاده می رفت تصمیم گرفت که در بوستان هنرمندان قدری استراحت کند. نیمکتی که حداکثر فاصله از قسمت تفریح کودکان داشت را انتخاب کرد و دومین سیگار را آتش زد. او محو شنیدن صدای حسین پناهی بود.«سلام، خداحافظ. چیز دیگری اگر یافتید بر این دو اضافه کنید. بل باز گردد این در گمشده بر دیوار...»
«پسرم، چی گوش میدی که حواست از این دنیا پرت شده؟»
«شرمنده حاج آقا. صداش زیاد بود...»
در این بین پیرمردی حدودا 60 ساله با کت و شلوار خاکستری کنار او نشسته بود. یکی دیگر از آنهایی که دوران بازنشستگی خود را در پارک ها سپری می کنند. سینا کمی خودش را جابه جا کرد و سعی کرد فاصله قدری باشد که دست پیرمرد به پای او نرسید. می ترسید باز هم اسیر پیرمرد زن مرده دیگری شده باشد که از گرمای پای جوانانی چون او لذت می بردند.
«حاج آقا اگه دود سیگار اذیتت می کنه خاموشش کنم؟»
«پسرم چرا انقد بهم می گی حاج آقا؟ مگه رو سر من عمامه می بینی؟»
«نه خب. نمی دونم... چی بگم شما خوشتون میاد؟»
«می دونی من تا الان که 67 سال از عمرم گذشته حتی یک ریال هم برای عرب ها خرج نکردم. خدا بیامرزدش. زنم همیشه می گفت که دلش می خواد بره مکه. ولی هر چی کرد زورش به من نرسید. دیوونه که نیستم. پا شم این همه راه برم پولم رو واسه عربا خرج کنم که دور سنگ بچرخم! خب همین جا میرم برای یه بدبخت بیچاره پول خرج می کنم. دست کم خودم حالش رو می برم... هاهاها...»
«خب بد ایده ای هم نیست.»
«بد نیست؟ به نظر من که بهترین ایده است.هاهاها....»
«خیلی وقته خانومت به رحمت خدا رفته؟»
سینا سعی داشت پیرمرد را درگیر وجدان کند بلکه دام هوسش را جای دیگر پهن کند. گویا پیرمرد ذهن او را می خواند.
«هی... یه 5 سالی میشه ولی خب من حتی قبل از اون هم دیگه انگیزه ای برای تخلیه خودم نداشتم!»
اگر پوست سینا اندکی روشن تر بود می شد سرخی صورتش را از شدت خجالت دید. از اینکه پیش داوری کرده بود پشیمان بود.
«هاهاها... مگه کسی قبلا چیزی به شما گفته؟»
«کسی به من چیزی نگفته. ولی خب اینجا که میشینیم با دوستان می شنوم که چه تعریف هایی می کنن. می دونی پسرم، اگه آدم به این سن که می رسه هنوز از زیر شکم راحت نشده باشه مرگم براش افاقه نمی کنه. بهر حال هر چیزی یه سنی داره. ما سن شما که بودیم از هیچ شانسی نمی گذشتیم. ولی وقتی زن گرفتیم دیگه همه فکر و ذکر شده بود پول و بدبختی. بچه و لباس و مدرسه و ... هی... البته با همه این گرفتاری ها هر شب که سر می ذاشتم رو بالش می گفتم خب که چی؟ آخرش چی قراره بشه؟»
«بالاخره فهمیدید؟»
«هاهاها... چیه جوون، می خوای تقلب کنی؟ اگه هم فهمیده باشم این جواب فقط مال سوال منه! هر کی سوال خودش رو داره. پسرم فکر کردی که دنیا واسه تیمسار و باغبون یه جوره؟ فکر کردی آخرش اینا هر دو به یه جا می رسن؟ البته اگه به دین اعتقاد داشته باشی شاید اینجور فکر کنی... ببینم به خدا ایمان داری؟»
"به خدا ایمان داری..." گویا حسین پناهی در جسم این پیرمرد در برابر سینا نشسته بود و این سوال را از او می پرسید. لابد سینا هم باید جواب می داد"خدا تو جوونه انجیره، وقتی که ..."
« راستش... نمی دونم. دارم ولی ندارم! یعنی یه خدایی واسه  خودم دارم و ...»
«پس تو هم دوران جوونی منو داری... آره داشتم می گفتم. یه سری آدم فرصت طلب اومدند ما رو درگیر هیچ کردن و هر روز هم به این هیچ پرو بال میدن که آره از این راه و از اون راه به خدا میشه رسید و ته تهش میریم زیر خاک بدون اینکه بفهمیم ما خدا بودیم. عزیزم خدا منم. خدا تویی. من اگه نباشم خدا چه معنی ای میده؟ تو اگه نباشی دنیا چه معنی میده؟ وقتی که من تمام این دنیا هستم پس خدا هم هستم. دیگه چرا باید این زمین رو که ملک پدریِ منه رو ول کنم بچسبم به آسمونی که نمی دونم توش چه خبره؟»
«پدرجان هر کی ندونه فکر میکنه شما یه روز هم تو این مملکت زندگی نکردید!»
«آدم می تونه وسط همه این قیل و قال دنیا تو غار تنهایی خودش باشه و از شر تمام این خدایان دیوونه راحت باشه...هاهاها... شرمنده پسرم مزاحمت شدم. دیگه این پاها با ما راه نمیان. گفتم یه استراحت کوچیک کنم و برم دوباره تو غار خودم. شما هم سیگارت رو بکش که زندگی یعنی سیگار!»
«خواهش می کنم. خیلی استفاده کردم از حرفاتون»
«ای جوون، چون دوست داشتی اینو بشنوی خوشت اومد وگرنه به این راحتی نمی ذاشتی برم که...هاهاها...»
پیرمرد به راه افتاد و سینا محو تماشای آینده محتوم خودش بود. پیرمردی که جوانی اش را در پی فرار از بیهودگی های روزمره آدم ها بوده است و پیری اش... پیری اش چه می توانست باشد؟
سینا ته سیگارش را در سطل زباله انداخت و درگیر این سوال خیابان طالقانی را به سمت میدان سپاه در پیش گرفت...
ادامه دارد...