۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

شب

هی نشین بیخ گوش من پچ پچ کن. بسه دیگه. خب بابا امشب هم مثل همه شبهای دیگه می گذره. چرا نشستی برای قصه می بافی. منو نترسون از شب. منو نترسون از سیاهی. ببین همین جام! کنارت نشستم. باور نمی کنی گونه هامو لمس کن. چشم هامو لمس کن. هستم. دیدی، باورت شد؟ از شب می ترسی همون طور که من. از سیاهی می ترسی همون طور که من. ولی سخت نگیر باهم سر می کنیم این شب رو مثل همه شبهای دیگه. مهم اینه که با هم هستیم...

۱۳۸۸ بهمن ۲۰, سه‌شنبه

نه

نه مثل اینکه جدی جدی همه دنیای منی... هنوز چند ساعت نشده اما برات دل تنگم بدجور...

۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

خیال

اصلا کی گفته که باید تا ته ته وایستاد و دید که چی می خواد اتفاق بیافته؟! بی خیال بابا... بیا با هم بزنیم به کوه و دشت. بریم با هم اونجایی که هیچ خبری از هیج کس نباشه. نه خدایی باشه که پیامبری فرستاده باشه و نه سنگی باشه که بت شده باشه و اصلا بیا با هم بریم تو خیال. بریم و تا همیشه با هم اونجا بمونیم و بخندیم به خودمون که چه ساده گیر این دنیا افتادیم. بعد بشینیم زیر یه درخت و انقدر بشینیم تا ما هم بشیم یه جزیی از طبیعت. چه می دونم بشیم یه سوسک یا اگه از سوسک می ترسی می تونیم پروانه بشیم یا اگه از گلها خوشت نمیاد می تونیم زرافه بشیم یا اگه برگ دوست نداری بخوری خب می تونیم خاک بشیم. دیگه نگو می ترسی ازت مجسمه بسازن! چون اون دیگه به ما ربطی نداره. حماقت آدمی بی نهایته! چی؟ دلت می خواد هیچی نشی؟ خب باشه بیا با هم هیچ بشیم! باشه فهمیدم، فهمیدم. بیا هیچ هم نشیم. بیا اصلا... چه می دونم بیا هر چی که تو خواستی... فقط هیچی نگو. می خوام حداقل تو خیال دیگه سکوت باشه. ببخشید ببخشید. قرارمون بود که هیچ چیزی نباشه. «خب دلم می خواد حداقل تو خیال حرف نباشه...»