۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

سال هیچ 8


ساعت که به صدا در آمد سینا چشمانش را به زحمت باز کرد. سرمای زمستان لذت زیر پتو بودن را چند برابر کرده بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شد و کاپشن را از بالای بالش برداشت و به تن کرد. در راهرو را آهسته باز کرد مبادا مزاحم خواب پدر و مهمان ها شود. رختخواب مادر خالی بود و سینا فهمید که باز هم دیر بیدار شده است. سرمای راهرو خواب را کامل از سرش پراند. خواست آبی به صورتش بزند. انتظار برای گرم شدن آب بیهوده بود. آب سرد سرمای هوا را دو چندان می کرد. به محل پختن غذاهای نذری محرم که رسید بخار دیگ ها همه جا را پوشانده بود. در را که باز کرد مادر و برادرش را دید که مقدمات پخت برنج را آماده کرده بودند. خوشحال بود که فقط دو نفر زودتر از او برخاسته بودند. هنوز خواب بود. تا دید که مادردارد تلاش می کند آب دیگ شسته شده را تنهایی خالی کند شروع کرد به غر زدن...
«آخه مادر من! هزار بار گفتم نکن اینکارو! مگه دکتر قدغن نکرده بار سنگین برداشتن رو؟»
«ننه جون این خو وزنی نداره. هنو انقد پیر نشدم»
«آخه چه ربطی به پیری داره مادر من؟ بار سنگین سنگینه! حالا خوبه تا دیشب داشتی می نالیدی از کمر درد»
«ننه جون، آدم برا امام حسین که کار می کنه کمر درد معنی نداره دیگه..»
«اِ؟ پس حتما فردا که دوباره می افتی تو رختخواب امام حسین میاد جواب غر بابام رو بده ها؟»
«ای ننه. درد نمگیره کمرم. بیا اینو بذاریم رو اجاق. قرمه سبزی رو یه هم بزن و حاجت بخوا. امام حسین میده هر چی بخوای..»
«ننه جون ما حاجت پاجت نداریم. بیا دیگو بذاریم بالا فردا آبرو حاجی نره. من حوصله غر و پر ندارم.»
«ننه جون به  خدا بابات همه اینکارا رو برا شماها می کنه. این نذر شما بچه هاست.»
برادر سینا هم که تازه تو خواب آلودگی متوجه حضور سینا شده بود به بحث اضافه شد.
«سینا فکر کردی این ننه ات گوش میده به حرف آدم؟ بیا بگیر این خورش رو هم بزن تا ته نگرفته. حاجتش رو هم بذار فردا صغری خانوم که با چارتا دبه میاد غذا ببره به جات بخواد از امام حسین.»
لبخندی به لبان مادر نشست.
«ووی... این صغری خانوم نمی دونم انبار می کنه این غذاها رو؟ دیشب هم اومد از آشپزخونه مسجد دو تا ظرف غذا گرفت.
این بار نوبت لبخند سینا بود. ازاینکه می دید بحث حاجت و شفا و امام حسین و غیره جای خودش رو به این سادگی داد به صغری خانم احساس خوبی به او دست می داد. سینا مدت ها بود که دیگر نه برای امام حسین سینه می زد که برای آبروداری هیات، جلوی هیات روستای همسایه سینا خودش را سرخ می کرد. چهار صبح روز عاشورا برمی خاست تا آبروی پدرش را جلوی مردم نگه داشته باشد. شاید هم به نوعی اعتقاد داشت که اگر همین مراسم عزاداری هم نباشد روستای کودکی اش که مساوی بود با هویت او کاملا متروکه می شد و خانواده هایی که به شهرهای بزرگتر مهاجرت کرده بودند دیگر همین سالی یکبار هم به آنجا نمی آیند. خوب یادش بود که روزی با صادق درباره همین موضع بحث مفصلی کرده بود. چون صادق تنها کسی بود که درد سینا را به خوبی می فهمید و سینا دغدغه ای برای درددل کردن با او نداشت.
بیشتر صحبت او با صادق درباره این بود که انسانی که زادگاهش را به دست فراموشی بسپارد و هویت جدید برای خود تعریف کند مانند کلاهی است که بر سر مترسک گذاشته شده باشد. کلاه همان کلاه است و چوب هم می تواند نقش سررا بازی کند اما گویا چیزی در این میان گم است و شاید هیچ وقت نتوان گفت که دقیقا چه چیزی کم است...
«سینا...سینا... سینا هوی....»
برادر سینا داشت تلاش می کرد که چرت او را پاره کند...
«شرمنده داداش، سرپا خوابم برد...»
«تو هم معلوم نیست که چه مرگیت هست! حالا هی من به این ننه ام بگم که این عاشق شده میگه که تو مال این حرفا نیستی و دین و ایمون داری..»
«هاهاها... داداش بابا دین و ایمون چه ربطی به عاشقی داره؟»
«دیگه ربطش رو برو از اون آخوندی که ماه رمضونا میاد رو منبر برا این ننه ات زِرزِر می کنه بپرس... سر این دیگ لامصبو می گیری یا نه؟»
«اوه اوه... سیم میم ها دوباره اتصالی کرده... بیا بابا اومدم. اصلا هر چی تو بگی..»
«یا حسین هرچون ساز!»
سینا این را که شنید دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. اصولا برادر سینا هر سال نوآوری داشت در استفاده از نزدیکترین کلمات برای ابراز ناخشنودی و عدم اعتقادش به کاری که می کند. اما در پایان روز همه ملت قرمه سبزی خورده جوری برادرش را نگاه می کردند که گویا همه حاجات نصیب همین یک نفر شده است و سر آنها کلاه رفته است. سینا این را از برق چشمان آنها می خواند... 

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

سال هیچ 7


آن شب طبق معمول دکتر داشت از هایدلبرگ نقل قول می کرد. دکتر از هایدلبرگ نقل قول می کرد و سینا غرق تفکر درباره کانت بود. کانتی که همه انسان ها را آنچنان خوب می دید که گویا دنیا بهشتی است که تنها سینا از درک آن عاجز است. دوست داشت از دکتر در این باره بپرسد. اما پرسیدن سوال فلسفی از دکتر جسارت می خواست.
«دکتر، جدا دنیا انقد که کانت میگه خوبه؟»
دکتر پک عمیقی به سیگار بهمن کوچک پایه بلندش زد و نگاه عاقل اندر سفیهی به سینا انداخت. ازهمان لبخند های گزنده همیشگی زد و گفت:«کانت که اصلا تو این دنیا زندگی نمی کرد که بخواد اون رو خوب بدونه یا بد. کانت همه فکر و ذکرش این بود که ساعت قدم زدن روزانه اش برسه و پاشه بره بیرون تا خدمتکارش دنبالش راه بیافته با چتر تو روز آفتابی تا همه مات و مبهوت رابطه چتر کانت و هوای آفتابی بشن و تو دلشون حسادت کنند به خدمتکار وفادار کانت که حتی توی روز آفتابی هم نگران خیس شدن اربابش بود. اصلا چه معنی داره که زن و مرد کنار هم راه برن و دست بندازند تو دست هم؟ همینه که ژاپنی ها هیچوقت کمتر از سه قدم جلوی زن هاشون راه نمی رفتند.
دوزاری سینا افتاده بود که حمله دیگری در راه است...
« تو از روزی که با این مهدیه خانومت می چری و یه بسته سیگار بهمنت شده سه نخ وینستون و تخم مرغ سیب زمینی رو با ساندویچ هایدا طاق زدی خرفت شدی... آخه گیریم کانت گفته دنیا ماه... دنیا اصلا توپ! تو که نباید زرتی خر بشی و بری زن بگیری. بدبخت فکر کردی چرا اون دنیا حوری دسته دسته به آدما می دن؟ وقتی که بهشت همش عشق و حاله پس دنیا هم باید همین باشه. ببین...»
یک پک عمیق دیگر به سیگار فرصت فرار را برای سینا فراهم کرد.
« من قربون آدم چیز فهم برم. اصلا دکتر جون همین الان زنگ می زنم و کلک قضیه رو می کنم. بذار برم گوشیم رو بیارم...»
دکتر که سرفراز از نبرد دیگری بیرون آمده بود قاه قاه می خندید و رضا هم سرخوش بود از داشتن استادی این چنین. سینا چاره کار را در این دید تا دوباره روی پشت بام خانه برود و شب تهران را سیر تماشا کند. عاشق این بود که خیره شود به ابهت البرز در شب! بدون شک اگر البرز نبود سینا حتی لحظه ای هم نمی توانست در تهران دوام بیاورد. البرز به او قوت قلب می بخشید.
«به نظرت جنبش سبز مرده؟»
محمد که گویا دنبال کسی می گشت تا نظراتش را تایید کند و برای ادامه زندگی دلیلی بیابد این را پرسید.
«من از اول هم گفتم که ما ایرانی ها می تونیم هر جنبشی رو تو نطفه خفه کنیم با انتظارهای بی جامون!»
سینا در حالی این را می گفت که وزوز سیلی ای که از بازجو خورده بود دوباره در گوشش می پیچید.
«یعنی تو هم معتقدی که جنبش مرده؟»
«من کی یه همچین حرفی زدم؟ گفتم که می تونیم بکشیمش! اما هنوز امیدی برای نجاتش هست.»
« تو کی یاد می گیری که نظرت رو مثل آدم بیان کنی؟»
«ببین محمد جان! حرف من اینه که ما کوریم! نه بهتر بگم دچار دوربینی شدیم! مثلا اونجا رو ببین! اون جوونه رو می بینی که داره از پل عابر پیاده بالا میره؟»
سینا از پنجره تیره کافی شب میدان هفت تیر پسر جوان شیک پوشی را نشان می داد که با سرعت تمام داشت پله های پل عابر را بالا می رفت.
«خب!»
« درست نگاش کن ببین چند بار سکندری می خوره؟ می دونی چرا؟ چون به جای اینکه پله های جلوی پاش رو ببینه داره اون بالای بالا رو نگاه می کنه. یعنی پله آخر! یعنی مقصد! این همون بلایی بود که ما روزای اول سر جنبش آوردیم. این ما بودیم که به جای اینکه رای مون رو پس بگیریم چسبیدیم به بالاترین پله! البته خود این اتفاق در دراز مدت خیلی مفیده اما، ما در کوتاه مدت خودمون رو از معترض تبدیل کردیم که به مخالف! یه شبه از فعال سیاسی شدیم یه انقلابی دو آتیشه!»
«خب یعنی چی؟ وقتی آدما خون می بینن تحریک می شن و اختیار کار از دستشون در میره دیگه!»
«ببین عزیزم! دقیقا مشکل همین جاست! ماها هنوز قاعده بازی با دیکتاتور رو یاد نگرفتیم! هر بازی قاعده خودش رو داره. توی والیبال می تونی تکل بری رو پای حریفت؟ یا تو فوتبال می تونی با دست خدایی مارادونا گل بزنی؟ نمیشه دیگه!»
«سرراست بگو ببینم چی میگی!»
«صاف و رک و پوس کنده بگم...»
صدای ترمز شدیدی که از کوچه آمد سینا را به خود آورد. از ضلع شمالی پشت بام به سمت ضلع جنوبی آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. لابد جوان دیگری ناکام شده بود...
ادامه دارد...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

سال هیچ 6


سیگار سوم سهمیه پشت بام خانه مجردی سینا بود. کبریت را روشن کرد...
«سینا جان مامان می تونی یا بیام کمکت؟»
مادر سینا در حالیکه قوری چای و سینی هندوانه را در ایوان می گذشت با صدای بلند با سینا حرف می زد.
«نه مادر من. دیگه یه ذغال رو که می تونیم سرخ کنیم واسه عمل!»
«تنگ قلیونم بشور مامان. شلینگشم بشور»
«ننه جان. آخه چند بار بگم که نباید آب بکنی تو شیلنگ قلیون؟ همینه که قلیونای دربند بیشتر می چسبه دیگه. این شیلنگ قلیون شما بدمزه شده از بس آب کردید توش»
«باشه مامان. تنباکو تو کشوست. می تونی پیدا کنی؟»
«آره مادر من. ای ننه!»
گوشهای مادر کمی سنگین شده بود. با اینکه سنی نداشت بار زندگی روی گوشش سنگینی انداخته بود.
«بیا ننه. ببین چه قلیونی برات چاق کردم. بیا بزن روشن شی!»
«بیا. بیا بشین ببین شانست عجب هندونه ای دراومد. سرخ سرخ!»
دم غروب که می شد هیچ کجا مثل ایوان خانه پدری نبود. دنج و ساکت و زیبا. هوای روستا هم در غروب تابستان کاملا خنک می شد. برعکس تهران که تمام غصه دنیا با غروب آفتاب در دل سینا می نشست، در روستا شب به معنای واقعی کلمه آرامش بود. البته قبل از آمدن پدر. و هیچ وقت سینا نمی توانست بفهمد که چرا فاصله پدر و خانواده انقدر زیاد است.
«اگه خدا بخواد ماه دیگه این وقتا تو مکه ایم.»
«ای بابا، مادر من کشتی خدا رو انقدر رفتی زیارتش. بذار یه نفسی بکشه پیرمرد!»
«نگو سینا جون. تو دیگه چرا؟ تو که نمازخونی بودی مادر من. می دونستی هر چی که الان داری به خاطر همون وقتایی که با خدا بودی؟»
«ای ننه اعصاب خودتو خرد نکن. فعلا که ذخیره داریم. هر وقت کفگیر خورد ته دیگ دوباره با خدا میشیم.»
«مامان جون خدا قهرش می گیره ها؟»
«ای بابا ننه جون من خب چیزی نگفتم که؟ فقط می گم این همه که رفتید مکه یه بار اون سنگ حجرالاسود رو بیار واسه من سوغاتی به جای این لباسای چینی. سنگ رو میذاریم وسط باغچه همه دنیا هم بیاد مفتی دورش بگردند. تازه قلیونم بشون میدیم مفتی.هاهاها...»
«نگو مامان اینجوری.»
«چشم ننه! داره خاموش میشه ها!»
سینا چنان به قلیان پک می زد که گویا هرلحظه بدون دود ممکن است خورشید زندگی اش را تاریک کند.
«مامان جون از مهدیه چه خبر؟ شماها نمی خواین عروسی بگیرین؟»
«والله ننه ما می خوایم. شماها نمی خواین...»
«اِ... چرا گردن ما میندازی؟ ما که بد شما رو نمی خوایم. فقط میگیم جلو مردم خوبیت نداره که بدون جشن برید سر خونه خودتون. خودت مقصری که نمی خوای بابات پول مراسمتون رو بده...»
سیگار داشت به انتها می رسید. این آخرین مکالمه سینا با مادرش بود هنگامیکه اوایل تابستان رفته بود روستا تا دوران کودکی اش را در تنگ قلیان مروری کرده باشد. از طبقه سوم خیابان را نگاه کرد. با خودش فکر می کرد که پایین پریدن از این ارتفاع چه لذتی می تواند داشته باشد...
«به به آقا سینا! حالا دیگه دودتو دور از چشم ما می گیری؟»
دکتر که دوست صمیمی رضا، هم اتاق سینا بود، در حالیکه با زیرپوش آستین دار سفید و بیرجامه آبی روشن روی بالش لم داده بود چشم در چشم سینا دوخته بود.
«سلام دکتر جان! چه عجب از اینورا؟ بابا دلمون برات تنگ شده بود؟ خوب هستید؟»
«ما که خوبیم. ولی تو بهتری... هاهاها...»
دکتر ترم آخر دوره دکترای فلسفه را می خواند و مانند همه فیلسوف های دیگرکمی با دیگران متفاوت بود. اما سینا علاقه عجیبی به دکتر داشت. او را تنها یک فیلسوف سرخورده از زندگی نمی دانست. چیزی بیشتر از آن بود. چه بسا دکتر پیامبر بود. نه پیام آور بود. پیامی از آینده در تک تک حرکات دکتر نهفته بود. همین بود که سینا هیچ وقت در مقابل دکتر زیاد حرف نمی زد و بیشتر محو تماشای پیام آور خودش می شد...
ادامه دارد...

پانوشت: هر روز کمتر از دیروز گذشته ها به یادم میاد و به همون میزان تصویر آینده ام خط خطی میشه. اگه آدم توی پیری حافظه اش ضعیف نشه هیچ وقت نمی میره. چون با تصویرای گذشته مدام پازل آینده اش رو می چینه. 

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

سال هیچ 5


میدان ولیعصر در شب مثل همیشه زیبا بود. بهترین جا تا سینا و مهدیه بر روی صندلی های بلوار بنشینند و بی توجه به مسافران بی جا که چمن های بلوار مسکن شان بود، ساندویچ هایدا بخورند و طبق معمول به سمت خیابان فلسطین بروند و سینا مهدیه را در اتوبوس انتهای امیرآباد بدرقه کند. مهدیه ساکن کوچه ای بود که در آینده روزی نداآقاسلطان نامیده خواهد شد و سینا ساکن میدان گرگان که شهید نامجو می خواندندش. مطابق معمول سینا بعد از رفتن مهدیه از دکه کنار ایستگاه اتوبوس سه نخ وینستون لایت می خرید و از کوچه پس کوچه های کنار میدان ولیعصر می رفت به سمت میدان سپاه.
سیگار اول در دستان سینا بود و او سیر نمی شد از تماشای آتش سیگار. سیگار برای او تنها یک عادت نبود. او همیشه خودش را به جای توتون های آتش گرفته می گذاشت و لحظه لحظه تمام شدن آن را تصویر زندگی خود می دید.
همینطور که پیاده می رفت تصمیم گرفت که در بوستان هنرمندان قدری استراحت کند. نیمکتی که حداکثر فاصله از قسمت تفریح کودکان داشت را انتخاب کرد و دومین سیگار را آتش زد. او محو شنیدن صدای حسین پناهی بود.«سلام، خداحافظ. چیز دیگری اگر یافتید بر این دو اضافه کنید. بل باز گردد این در گمشده بر دیوار...»
«پسرم، چی گوش میدی که حواست از این دنیا پرت شده؟»
«شرمنده حاج آقا. صداش زیاد بود...»
در این بین پیرمردی حدودا 60 ساله با کت و شلوار خاکستری کنار او نشسته بود. یکی دیگر از آنهایی که دوران بازنشستگی خود را در پارک ها سپری می کنند. سینا کمی خودش را جابه جا کرد و سعی کرد فاصله قدری باشد که دست پیرمرد به پای او نرسید. می ترسید باز هم اسیر پیرمرد زن مرده دیگری شده باشد که از گرمای پای جوانانی چون او لذت می بردند.
«حاج آقا اگه دود سیگار اذیتت می کنه خاموشش کنم؟»
«پسرم چرا انقد بهم می گی حاج آقا؟ مگه رو سر من عمامه می بینی؟»
«نه خب. نمی دونم... چی بگم شما خوشتون میاد؟»
«می دونی من تا الان که 67 سال از عمرم گذشته حتی یک ریال هم برای عرب ها خرج نکردم. خدا بیامرزدش. زنم همیشه می گفت که دلش می خواد بره مکه. ولی هر چی کرد زورش به من نرسید. دیوونه که نیستم. پا شم این همه راه برم پولم رو واسه عربا خرج کنم که دور سنگ بچرخم! خب همین جا میرم برای یه بدبخت بیچاره پول خرج می کنم. دست کم خودم حالش رو می برم... هاهاها...»
«خب بد ایده ای هم نیست.»
«بد نیست؟ به نظر من که بهترین ایده است.هاهاها....»
«خیلی وقته خانومت به رحمت خدا رفته؟»
سینا سعی داشت پیرمرد را درگیر وجدان کند بلکه دام هوسش را جای دیگر پهن کند. گویا پیرمرد ذهن او را می خواند.
«هی... یه 5 سالی میشه ولی خب من حتی قبل از اون هم دیگه انگیزه ای برای تخلیه خودم نداشتم!»
اگر پوست سینا اندکی روشن تر بود می شد سرخی صورتش را از شدت خجالت دید. از اینکه پیش داوری کرده بود پشیمان بود.
«هاهاها... مگه کسی قبلا چیزی به شما گفته؟»
«کسی به من چیزی نگفته. ولی خب اینجا که میشینیم با دوستان می شنوم که چه تعریف هایی می کنن. می دونی پسرم، اگه آدم به این سن که می رسه هنوز از زیر شکم راحت نشده باشه مرگم براش افاقه نمی کنه. بهر حال هر چیزی یه سنی داره. ما سن شما که بودیم از هیچ شانسی نمی گذشتیم. ولی وقتی زن گرفتیم دیگه همه فکر و ذکر شده بود پول و بدبختی. بچه و لباس و مدرسه و ... هی... البته با همه این گرفتاری ها هر شب که سر می ذاشتم رو بالش می گفتم خب که چی؟ آخرش چی قراره بشه؟»
«بالاخره فهمیدید؟»
«هاهاها... چیه جوون، می خوای تقلب کنی؟ اگه هم فهمیده باشم این جواب فقط مال سوال منه! هر کی سوال خودش رو داره. پسرم فکر کردی که دنیا واسه تیمسار و باغبون یه جوره؟ فکر کردی آخرش اینا هر دو به یه جا می رسن؟ البته اگه به دین اعتقاد داشته باشی شاید اینجور فکر کنی... ببینم به خدا ایمان داری؟»
"به خدا ایمان داری..." گویا حسین پناهی در جسم این پیرمرد در برابر سینا نشسته بود و این سوال را از او می پرسید. لابد سینا هم باید جواب می داد"خدا تو جوونه انجیره، وقتی که ..."
« راستش... نمی دونم. دارم ولی ندارم! یعنی یه خدایی واسه  خودم دارم و ...»
«پس تو هم دوران جوونی منو داری... آره داشتم می گفتم. یه سری آدم فرصت طلب اومدند ما رو درگیر هیچ کردن و هر روز هم به این هیچ پرو بال میدن که آره از این راه و از اون راه به خدا میشه رسید و ته تهش میریم زیر خاک بدون اینکه بفهمیم ما خدا بودیم. عزیزم خدا منم. خدا تویی. من اگه نباشم خدا چه معنی ای میده؟ تو اگه نباشی دنیا چه معنی میده؟ وقتی که من تمام این دنیا هستم پس خدا هم هستم. دیگه چرا باید این زمین رو که ملک پدریِ منه رو ول کنم بچسبم به آسمونی که نمی دونم توش چه خبره؟»
«پدرجان هر کی ندونه فکر میکنه شما یه روز هم تو این مملکت زندگی نکردید!»
«آدم می تونه وسط همه این قیل و قال دنیا تو غار تنهایی خودش باشه و از شر تمام این خدایان دیوونه راحت باشه...هاهاها... شرمنده پسرم مزاحمت شدم. دیگه این پاها با ما راه نمیان. گفتم یه استراحت کوچیک کنم و برم دوباره تو غار خودم. شما هم سیگارت رو بکش که زندگی یعنی سیگار!»
«خواهش می کنم. خیلی استفاده کردم از حرفاتون»
«ای جوون، چون دوست داشتی اینو بشنوی خوشت اومد وگرنه به این راحتی نمی ذاشتی برم که...هاهاها...»
پیرمرد به راه افتاد و سینا محو تماشای آینده محتوم خودش بود. پیرمردی که جوانی اش را در پی فرار از بیهودگی های روزمره آدم ها بوده است و پیری اش... پیری اش چه می توانست باشد؟
سینا ته سیگارش را در سطل زباله انداخت و درگیر این سوال خیابان طالقانی را به سمت میدان سپاه در پیش گرفت...
ادامه دارد...

۱۳۸۹ مهر ۳, شنبه

سال هیچ 4


«می دونی مهدیه خانوم، ما تنها ملتی نیستیم توی دنیا که داریم این دردا رو تحمل می کنیم. یادت هست چند وقت پیش که داشتیم درباره تاریخ اروپا صحبت می کردیم بهت گفتم که کشیشای مسیحی چه بلاهایی سر مردم درآوردند به اسم خدا؟ چقدر آدم که زنده زنده انداختند تو آتیش! اینا فکر می کنند که تو جایگاه خدایی نشستند و از اونجایی که افسانه های خاورمیانه ای جهنم رو با آتیش تصویر کرده، هر کسی رو که مخالف نظر خودشون به عبارتی مخالف خدا می دیدند می انداختند تو آتیش! اما بهر حال مبارزهایی بودند اونجا که صدها سال تلاش کردند و ساکت نشدند تا اینکه تونستند از زیر دست و پای اختاپوس خرافات خودشون رو دربیارند. می دونی ما هم باید این راه رو بریم. هر چند که آدمای بزرگی جونشون رو گذاشتند سر این مبارزه و همچنان هم دارند با جونشون مبارزه می کنند. ولی باید یه چیزو در نظر بگیری که نمیشه با داشتن همون طرز فکر ولی از نوع دیگه این مبارزه رو ادامه داد. می دونم که الان دوباره قاطی می کنی اما من هنوزم معتقدم که بسیجی هم به اندازه من و تو حق آزاد بودن داره. درسته که الان اونا حق آزادی ما رو سلب می کنند اما از بین بردن اونها تنها راهکار نیست...»
«من نمی فهمم تو چه جور با این موجودات می خوای مسالمت آمیز زندگی کنی. واقعا فکر می کنی که اونا حاضرن به ماها حق بودن بدند؟!»
«مشخصا حاضر نیستند. اما خب تو نمی تونی به اسم آزادی و اینکه اونا دچار خرافات هستن همشون رو بکشی یا تبعید کنی! بذار ساده تر بگم. مگه داداشت مهدی، بسیجی نیست؟»
«نه دیگه مهدی رو با بسیجی ها یکی نکن!»
«آفرین! من هم دارم همینو می گم! تو نمی تونی همه رو به یه چوب برونی! بسیجی یه اسم سازمانیِ که تعلق فیزیکی تو رو نشون میده. حالا اینکه روحت چقدر درگیر سازمانت بشه یه مساله دیگه است. تو می تونی بسیجی باشی اما بفهمی! همین فهمیدن کافیه! این یعنی دریچه امید. این یعنی میشه با هم توی یه مملکت بود. مثل مهدی شما که بابات هیچ وقت از خونه بیرونش نمی کنه که چرا بسیجیه! هر چند که امیدوارم به مرور زمان روحیه بسیجی به تاریخ سپرده بشه و جاش چه میدونم مثلا روحیه...»
«روحیه روشنفکری!»
«هاهاها... نه دیگه با این غلظت! ولی خب روحیه ای باشه که آدما رو به نفهمیدن و ساده خواهی و مفت خوری عادت نده و برای رسیدن به موفقیت راه های میانبر نذاره! میشه اسمش رو گذاشت روحیه حق خواهی!»
«ببین من که حرفاتو نمی فهمم! اون زن چادریه رو می بینی؟ من با سوتین باید بفرستمش تو خیابون! حالا هم از منبر بیا پایین بریم غذا بخوریم که داره دیر میشه! حوصله غیرت ورزی! آقای مهدی رو ندارم!»
سینا خوب می فهمید. می دانست که در درون مهدیه و مهدیه ها چیزی وجود دارد که علیرغم تمام دانش و بینشی که دارند باز هم تن به واقعیت ها نمی دهند. زیر لب گفت: مشکل اینه که اینجا هیچکی نمی خواد بفهمه!»
«چی میگی عزیزم؟»
این ایراد بزرگ مهدیه بود که گوش های خیلی تیزی داشت.
«عزیزم میگم منم گشنمه!»
چقدر دوست داشت که وسط میدان پارک لاله بایستد و همچون سقراط با فریاد مردم را دور خود جمع کند و از آنها بخواهد که روزی نیم ساعت، فقط نیم ساعت، با خودشان فکر کنند به این سوال که چرا هیچ صدایی خوابشان را آشفته نمی کند. دوست داشت از آنها بخواهد دسته جمعی اقدام به خودکشی کنند. سینا از این قدرت فراموشی مردم اطرافشان در شگفت بود. نمی توانست بپذیرد اینان همان مردمی هستند که صحنه جان دادن ندا را دیده اند و مادر ندا آخر هفته ها همچون غریبه ای در میان آنها شمعی می افروزد و...
«شام چی بخوریم عزیزم؟»
مثل اینکه زمان مناسبی برای سقراط شدن نبود و او هم باید خود را به خواب می زد.
«نمی دونم. بریم سمت ولیعصر ببینیم چی پیدا می کنیم. نظرت چیه؟»
سینا کاملا به این موضوع واقف بود که اگر در انتهای پیشنهادش این سوال را فراموش کند به مردسالاری و توهین به تمام زنان عالم محکوم خواهد شد.
«بریم عشق من! میدونی که من عاشق اینم که بلوار کشاورز رو توی شب قدم بزنم! سیر نمیشم از اینکار!»
از در جنوبی پارک خارج شدند و از میان سیل مسافرکش های بی ترمز به سختی عبور کردند و به طرف ولیعصر راه افتادند. هوا کمی خنک بود. دیگر از گرمای تابستان خبری نبود و سینا داشت خلاف مسیر راه پیمایی روز 27 خرداد را می پیمود. شور و هیجان آن روز جایش را به سکوت و بی خبری امروز داده بود و این فکر مشغولش کرده بود که آیا فقط بلوار کشاورز را در جهت معکوس می پیماید یا هدف 27 خرداد را؟
ادامه دارد...

پا نوشت 1: خیلی فاصله افتاد بین این دو قسمت. هم مریض بودم هم اینکه منم درگیر همین سوال سینا هستم! یعنی این سوال مال خودم بود گذاشتمش واسه سینا تا ببینم جوابش رو پیدا می کنم یا نه!
پا نوشت 2: مقاله بسیار زیبایی درباره استقلال طلبی و حقوق اقلیت ها خوندم. دیدم حالا که بحث اقلیت ها دیگه ورزشگاهی شده بد نیست دوستان بخونند این مقاله رو!

۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

سال هیچ 3


مهدیه داشت گریه می کرد و با چشمان اشک بار و صدای بغض آلود به سینا اعتراض می کرد.
«اصلا تو هیچ وقت تلاش نمی کنی که منو بفهمی. همیشه سعی می کنی که منو نصیحت کنی. اصلا تو از دختر بودن چی می دونی. 5 ساله که بودی بابات برای تو پاپیون می خرید و توی مهد کودک چادر سفید گلدار سر من کردند. کلاس پنجم که رفتی ناظم مدرسه ظاهرت رو نگاه می کرد که شیک باشی و ناظم ما ناخن هامو چک می کرد که لاک نداشته باشه. راهنمایی که رفتی ژل زدی به موهاتو من حتی جرات نداشتم که یه ماتیک به لبم بزنم. دبیرستانی هم که شدی تیپ زدی و با دوستات می رفتی دم دبیرستان دخترونه و ناظم ما هزارتا جاسوس گذاشته بود که نکنه یه وقت جرات کنم و دلم هوس داشتن یکی از همین شما علافا رو کنه. شما پسرا یه سربازی میرید تا آخر عمر تو سر ما دخترا می زنید. تو سربازی مگه چیکار می کنند باهاتون؟ موهاتونو با ماشین می زنن و غرورتونو خرد می کنن. من تمام عمر موهام زیر حجابه و غرورم که...»
«عزیزم آخه من که چیزی نگفتم. فقط گفتم انقدر سخت نگیر. تو که نباید انتقام تمام محدودیت هاتو از من بگیری. اصلا من معذرت می خوام به خاطر تمام ظلم هایی که به تمام زنهای دنیا شده. راضی شدی؟»
صدای گریه بلندتر شده بود و سینا خیس عرق. طاقت نگاه های سرزنش آمیز مردان عابر را نداشت. می دانست که همه بدون شک دارند این جمله را تکرار می کنند که «مرتیکه معلوم نیست چه بلایی سر دختر مردم آورده!»
سینا حساسیت عجیبی به «دختر مردم» داشت. برای او قابل درک نبود که این جمله دقیقا دارای چه معنی ای می تواند باشد. برای او که تمام مردان دنیا به دو دسته خودش و پدرش تقسیم می شدند خیلی مشکل بود تا با یک نگاه آنها را دسته بندی کند. آیا آنها مثل سینا ادعای حمایت از حق زن داشتند یا مثل پدرش زن را چون زودپز می دیدند؟ سیناوار به دنبال این بودند که زن را هم انسانی با جنسیت متفاوت می بینند یا پدروار جز از دید جنسی نمی توانند زن را ببینند؟ آیا زن از دید آنها چیزی فراتر از ادا و ناز و ...
«دوباره هم که رفتی توی عالم هپروت! چیه حتما داری باز با اون افکار مزخرفت سر و کله می زنی؟!»
مهدیه تقریبا با فریاد این جملات را گفت و توجه دو مامور پارک که در حال عبور از نزدیک آنها بودند را به خود جلب کرد. ماموری سبزتیره پوش با چهار علامت ستاره وار بر دو دوش حدودا در دو متری آنها ایستاد و سینا را خواست.
«اتفاقی افتاده؟ چرا خانوم داره گریه می کنه؟ مشکلی دارید؟»
«مشکل؟ نه هیچ مشکلی نیست. یه سوتفاهم پیش اومده داریم حلش می کنیم.»
«مساله چیه؟»
«مساله اینه که ما جوونا تا یه گوشه پیدا می کنیم که بشینیم با هم حرف بزنیم شما ها میایید و سین جین می کنید ما رو! مساله اینه..»
«صداتو بیار پایین. ما فقط سعی می کنیم همه توی امنیت باشند! شماها با هم چه نسبتی دارید؟»
«دانشجو هستیم و قراره که اگه بذارید با هم ازدواج کنیم!»
سینا کمی از عصبانیت آمیخته با ترس می لرزید.
«ببینم کارت دانشجویی تو! پس با هم نامزدید؟!»
«بله این کارتم...»
«شماره خونه خانوم رو بده!»
نمی دانست که  باید شماره واقعی را بدهد یا نه...
«....8845»
«سینا جون...»
با شنیدن صدای ظریف و کشدار مهدیه به خود آمد. هر چند بیزار بود از تکرار اما جواب داد:
«جونِ دلم...»
مهدیه همانطور که به فواره های میان میدان پارک لاله خیره بود ادامه داد.
«اون زن چادریه رو می بینی؟ همون مامور گشت رو می گم. به نظرت اون روز میاد که وایستم سر میدون ونک و تک تک اینا رو بکنم توی ون نیرو انتظامی. بعد که بردمشون و چند ساعت توی بازداشتگاه نگهشون داشتم، کس و کارشون رو مجبور کنم برن براشون تاپ و دامن کوتاه سرخ بخرن و ببرنشون؟ آخ که چه حالی میده...»
«عزیزم... آخه اینکه راهش نیست. تو اگه اینکارو بکنی چه فرقی با اونا داری؟»
«چی میگی بابا؟! یادت نیست اون شبی که منو تا ساعت 2 شب نگه داشتن توی بازداشتگاه؟ کثافتا از بابام شناسنامه می خواستن که ثابت بشه واقعا پدر و دختریم. بی شعورا با خودشون نمیگن آدم مسافرت که میره شناسنامه توی جیبش نمی ذاره...»
« می دونم خوشگلم خیلی اون قضیه اذیتت کرد. اما خب متاسفانه اینا بد راهی رو انتخاب کردن برای مملکت داری...»
سینا داشت با جدیت تلاش می کرد که نظرات خودش را بیان کند و می رفت تا بحث دو نفره آنها شروع شود...

* روزها و ماهها همچنان در گذرند و هنوز غریبه ای بیش نیستم در دنیای بی هدف. روی زمینی که بیهوده به دور خود می چرخد و بودنش در تکرار خلاصه می شود. اما من از تکرار بیزارم!

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

سال هیچ 2


سینا و مهدیه دست در دست یکدیگر امیرآباد را به سمت پایین می رفتند. دیگر تقریبا به خیابان فاطمی رسیده بودند و براساس یک قرارداد نانوشته باید داخل پارک لاله می شدند. ابتدا نگاهی به بازارچه می انداختند و بعد با دو لیوان چای به دنبال نیمکت خالی می گشتند.
«چقد بدم خدمتتون؟»
«500تومَن.»
سینا لیوان های پلاستیکی را از لبه بالایی گرفته بود. این تنها روشی بود که می شد این لیوان های یکبار مصرف را در دست گرفت بدون اینکه دست را بسوزاند.
بدون اینکه کلامی بین آنها رد و بدل شود به سمت میدان رفتند و در گوشه ای نیمکت خالی پیدا کردند. شاید نشستن در اطراف این میدان بهترین روش بود برای خلاصی از پرسش های ماموران که گهگاه مزاحم آنها می شدند با این سئوال تکراری که چه نسبتی با هم دارند.
ساعت حدود 5 بعدازظهر روز 3 آبان بود. سینا سعی می کرد تا نبات را در چای حل کند. شاید این کار بود که او را ترغیب می کردعلیرغم مخالفت مهدیه هر بار چای بخرد و دیگر عادت کرده بود به شنیدن  این جمله مهدیه که «من چند بار بگم که طعم این چای را دوست ندارم؟»
چیزی به اذان مغرب نمانده بود و از بلندگوهای پارک صحبت های یک روحانی  پخش می شد.«...در جای جای قرآن کریم به این موضوع اشاره شده است و این خود نشان دهنده اهمیت مبارزه با هوای نفس است. اگر هوای نفس بر انسان غلبه کند، راه رسیدن به سعادت گم خواهد شد. برای غلبه برهوای نفس باید از خدواند کمک طلبید و راه کمک طلبیدن از خداوند نماز است. نماز کمک می کند که انسان ...»
«اه! هر کجا می ریم این معلم دینی راهنمایی سایه به سایه دنبالِ من میاد انگار...هاهاها»
سینا بی نهایت عاشق خنده های مهدیه بود. دندان های مرتب و سفید در تناسب با لبهای سرخ، چاله کوچک بر روی لپ، چشمان سیاه و بزرگی که کمی تنگ می شد و دست راست مهدیه که بی اختیار جلوی دهان او می آمد.
«مگه معلم دینی تون آخوند بود؟»
«نه بابا! آخوند که نبود. یه زنه بود که همین حرفا رو می زد. اینا انگار همشون یه کتاب رو با هم حفظ می کنن که مثل نوار تکرارش می کنند. خداوند می فرماید...هاهاها...»
«معلم دینی ما که همه چی بهش می اومد غیر از اینکه دین بدونه چیه. موهای بور داشت و هیکل خیلی گنده. سبیل کلفت و صدایی که جون می داد واسه دوبله. یادمه یه بار خر شد واسه هر نمره که از بیست کم بود با کابل زدمون. منم سه تا خوردم. هنوزم خوشحالم که وقتی زد آخ نگفتم. همون لحظه پشیمونی رو تو چشماش می دیدم...»
«اِ، پس کتکم خوردی و به من نگفتی؟»
«خب شاگردای باهوشم کتک می خورند!»
«جونم! همین پررویی ته که نمی ذاره ازت دل بکنم!»
کمی به هم نزدیک تر شدند و سینا می خواست که دستش را روی شانه مهدیه بیاندازد. اما نگاه مهدیه به یادش آورد روزی را که در پارک ملت نشسته بودند با بیشترین فاصله. آن روز مهدیه داشت گریه می کرد...
ادامه دارد...

پانوشت: دست و دلم به قلم نمیره! انگار من دارم کره زمین رو می چرخونم. جدی اگه من نباشم کار دنیا لنگ میشه؟ اگه نگران بشریت بعد از خودم نبودم می تونستم یه تصمیم مردونه بگیرم!