۱۳۹۰ تیر ۱۷, جمعه

فحش به مثابه راهکار


در لغت نامه دهخدا برای دشنام این معانی ذکر شده است :«...  در اصل دشت نام است ، دُشت به معنی زشت و نام عبارت از القاب و خطاب . (غیاث ). نام زشت و فحش و سرزنش و طعنه و بهتان و لعنت . (ناظم الاطباء)...»   و برای کلمه فحش نیز:«  از حد درگذشتن در بدی . || درگذشتن از حد در جواب و ستم کردن در آن . (منتهی الارب ). دشنام . سقط. ناسزا. با دادن یا شنیدن صرف شود. (یادداشت بخط مؤلف ). نافرجام گفتن . (مجمل اللغه)» به عنوان معنی ذکر شده است.  
هنگامی که شروع به نوشتن این مطلب نمودم عنوان «دشنام به مثابه راهکار» را برگزیده بودم اما با دیدن معانی آورده شده در بالا به این نتیجه رسیدم که «فحش» حق مطلب را بهتر ادا خواند کرد. در اصل مبنای این نوشته بر انتقاد از وضعیت نقد در جامعه مجازی ایرانیان است و در همین ابتدای نوشته باید اشاره کنم که این مطلب یک مطلب دانشجویی است که قصد بر حمایت از فرد خاصی ندارد.

آنچه مرا به نوشتن واداشت، انتقادهای همراه با کلمات رکیک نسبت به آن دسته از اصلاح طلبانی است که نظرات خود را درباره انتخابات در پیش روی مجلس بیان کرده بودند. در ابتدا خاتمی سیبل فحاشی های گوناگون شد و سپس مسعود بهنود از این افاضات بهره مند شد و به تبع این افراد کسانی که حمایت خود را ابراز کردند در خور کلماتی بس ناپسند یافته شدند.  به ندرت یافت شدند کسانی همچون عمار ملکی که شجاعت بیان نظر مخالف با بهنود را بدون فحاشی داشتند.(ر.ک: آقای بهنود؛ با تشخيص و توصيه نادرست پزشک چه بايد کرد؟ گویانیوز) به راستی افرادی که این چنین بی محابا بدون نام و نشان به شناخته شده ترین افراد این مملکت توهین می کنند که هستند؟ مطمئنا نه من و نه هیچ کس دیگری نمی تواند پاسخی به این سوال بدهد چه این فحاشان در پشت پرده های نامریی وب خود را پنهان کرده اند و بدون هیچ ابایی آب را به بدترین صورت ممکن آلوده می کنند. آب گل آلودی که ماهی های آن صید جبهه مخالف می شوند.

اما غرض از نوشتن انتقادی بدون توهین است اگر موجب دلخوری این عزیزان نشود! آن زمان که میرحسین موسوی چندباره تاکید بر تشکیل شبکه های اجتماعی کرد همه ما به عضویت فیس بوک و توییتر درآمدیم و وبلاگی ساختیم و عضوی بی نشان از شبکه اجتماعی بی نشان تر شدیم! در صورتی که ابتدا باید شبکه اجتماعی را تعریف می کردیم و نیک می دانستیم که مسلم آنچه میرحسین چشم اسفندیار حکومت دانست به عنوان آگاهی صرفا در خبررسانی اینترنتی خلاصه نمی شد. اگر امروز بهنود شصت درصد از مردم را رای دهنده در انتخابات مجلس می داند، به یقین با اتکا بر همین عدم اطلاع رسانی ما به شهرهای کوچک و روستاها بوده است. هرچند که در پی این نیستم که پیش بینی بهنود را صحیح بدانم اما بدون شک هنوز هم خانواده هایی که تنها رسانه ملی(ضد ملی برازنده تر است) را به تماشا می نشینند، آنهایی که درگیر مشکلات اقتصادی کمرشکن هستند و مناطقی که قومیت های مختلف در رقابت هستند با کوچکترین حربه حکومت به پای صندوق ها خواهند رفت و در آن صورت آن که باید سرزنش شود آنها نیستند که ما هستیم. مایی که نتوانستیم هدف حضور خیابانی مان را به آنها نیز بنمایانیم.  

اما اکنون چه باید کرد؟ این سوالی است که در مقطع فعلی باید جواب داده شود وگرنه سرزنش کردن و افسوس بر اشتباهات گذشته چاره درد ما نخواهد بود. چند روز پیش دوست عزیزم رضا قاضی نوری در مطلبی با اشاره به انتخابات پیش رو، پیشنهادی را نه به عنوان راهکار که برای شروع به بحث برای یافتن راهکار ارایه کرده بود. خود وی پیشنهادش را «راهبرد جرم بحرانی» خوانده بود و بدون شک این «جرم بحرانی» دریچه امیدی بود بر دیوار سیاه فحاشی های دنیای مجازی که هنوز هستند کسانی در این سرزمین که به آنچه می گویند می اندیشند. به هر روی تعیین حداقل هایی برای شرکت در انتخابات به هیچ وجه خیانت به خون شهیدان جنبش سبز و دوران زندان اسیرانمان نیست اگر که این حضور هوشمندانه و بابرنامه باشد. چه خوب که قدرت طلبانی چون کواکبیان و علیخانی سریع خود و ما را از سردرگمی نجات دادند و با تبری جستن از سبزهای میهن حضور خود در انتخابات را تضمین کردند. بیاییم از دایره انصاف خارج نشویم و خاتمی ها را خائن نخوانیم. باید راه برای کسانی که راهکار ارایه می کنند باز باشد و گرنه راه ما به جز بن بست مقصدی نخواهد داشت.

اما دوستانی که به تحریم انتخابات از ابتدا اصرار می ورزند نیز باید که در تنگنا قرار نگیرند و به دور از احساسات دلایل خود را بیان کنند. چه بسا که دلایل آنها منطقی تر باشد. من ابایی ندارم که بگویم با تحریم هر انتخاباتی مخالفم اما با شرکت در انتخابات بدون هیچ پیش شرط هم موافق نیستم. دلیل من هم سرگذشت دموکراسی در کشورهای دیگر است که تنها از طریق مبارزه و اصلاح مستمر میسر شد و نه لزوما از طریق انقلاب. منکر این نیستم که مسیر دموکراسی در بسیاری از کشورها با انقلاب هموار شد اما باید که پس زمینه های آن انقلاب و افرادی که در طول دوران اصلاحات پیش از انقلاب تربیت شدند را نیز خوب ببینیم و درس بگیریم.

در نوشته های آینده سعی خواهم کرد که به مرور روند دستیابی به آزادی در کشور کره بپردازم و امیدوارم که ترجمه ها و نوشته هایم کمکی کوچک باشد به پیشرفت میهنم.

به امید آزادی


یکی پرسید از آن شوریده ایام 
که تو چه دوست داری گفت دشنام 
که هر چیز دگرکه می دهندم 
بجز دشنام منّت می نهندم .
عطار

۱۳۹۰ فروردین ۳۰, سه‌شنبه

من و پسر فاحشه ام!

عزیزم، 
الان که دارم این نامه را برات می نویسم هنوز هم درگیر این فکرم که باید تو رو به دنیا بیارم یا نه؟ البته نه اینکه فکر کنی که الان توی شکم من هستی و دارم به اینکه سقطت کنم یا نه فکر می کنم. نه من قراره که بابات بشم. پس از همین الان چشمات رو باز کن ببین که کی داره باهات حرف می زنه و چی می خواد بهت بگه.
بعدش هم عزیز دلم یاد بگیر تا وقتی که حرف من تموم نشده خفه خون بگیری و گوش کنی. بعد از اینکه گوش کردی هم اگه درست حرفم رو نفهمیدی به جای اینکه زر زر کنی یا از خودم دوباره بپرس یا بشین با خودت فکر کن. عزیزم خیلی دوست دارم که وقتی بزرگ شدی مثل بابات دهنت رو با جای دیگه اشتباه نگیری که بخوای زرت و زرت بازش کنی و صدا و بوش عالم و آدم رو شاکی کنه.
یه نکته دیگه رو هم که باید اضافه کنم اینه که من دارم قانون جهانی رو زیر پا می ذارم و اگه مملکت در و پیکر داشت من رو به جرم کودک آزاری یا سو استفاده یا هر کوفت دیگه ای می گرفتن و می انداختن کنج زندان. می خوام برای بچه نفهم خودم حرف بالای 18 سال بزنم. پس خفه شو و گوش عزیز دل بابا!
شاید باور نکنی اما فواحش هنرمندترین آدمها در احقاق حق خودشون هستند. به راحتی سر و صدا راه می اندازند و چون از ریخته شدن آبروی بر باد رفته هم ترسی ندارند معمولا موفق میشن. این بلاییه که سر مملکت من داره میاد. 
بابا جان بهت گفتم تا آخر حرفم خفه شو! نه منو هیچکی تو خونه خالی و با خانم نگرفته. حرف من چیزه دیگه است.
ببین بابا، آدمی که بدنش رو می فروشه فاحشه نیست. فاحشه وقتی اسمش فاحشه میشه که روحش رو می فروشه. حالا تو می تونی روحت رو با عمل جنسی بفروشی یا می تونی با دزدی بفروشی یا می تونی با خیانت و جنایت بفروشی و یا اینکه می تونی بشی یه فاحشه سیاسی!
آره بابا جون!
فاحشه سیاسی! فاحشه سیاسی بدترین فاحشگی است. می دونی چرا؟ چون فاحشه سیاسی قدرت داره. چون فاحشه سیاسی هرچی کی بی لباس و وقیح تر باشه ملت براش بیشتر دست می زنند. اصلا راحت بهت بگم. فاحشه سیاسی مقدس ترین فاحشه روی زمینه!
بهت گفتم خفه شو بابا جون! عزیز دلم خفه شو و گرنه دهنت رو می دوزم. قربونت برم.
آخه چرا تا میگم فاحشه سیاسی فکرت میره پیش برلوسکونی و سارکوزی و احمدی نژاد و سید احمد خاتمی و جنتی و علم الهدی؟
نه بابا جون. عزیز دلم. فاحشه سیاسی لازم نیست که حتما اون بابا باشه و هزارتا تریبون دستش باشه. یه قلم کافیه! التبه کاغذ هم می خواد دیگه. خب احمق اینم پرسیدن داره؟ 
چی؟ چرا دارم اینو می گم؟
ببین بابا جون، الان وضع ما اینجور شده که تو جرات نداری حرف بزنی. می دونی چرا؟ چون تعریف حرف زدن عوض شده. اصولا تو وقتی که می خوای چیزی بنویسی یا بگی یه مقدمه داره، یه متن اصلی داره و یه نتیجه گیری. ولی این فواحش سیاسی کار رو به جایی رسوندن که مجبور بشی از مقدمه و اصل بگذری و نتیجه رو بگی. 
اگه خوششون اومد از اون نتیجه که برات کف می زنن. اما وای به روزی که حرفت ارضا کننده اونا نباشه... ای بابا...
بابا جون، خلاصه همه حرفم اینه که مواظب باش که فاحشه نشی. 
اصلا میدونی چرا نمی خوام به دنیا بیایی؟ 
چون می ترسم که فاحشه بشی و شب و روز ملت روح نداشته من رو آباد کنند...
دوست دارم بابا جون.
باش هر گوری که هستی

پ.ن: این نوشته رو می خوام تقدیم کنم به همه کسانی که دیکتاتور ماب به هیچ کس امان حرف زدن نمیدن و فراموش کردن که نمی تونن تا ابد مثل بز گرد و خاک کنند و از زدن یه شاخ کوچولو هم واهمه داشته باشند.

۱۳۹۰ فروردین ۲۵, پنجشنبه

علی نگهدارت!

امشب بالاخره فهمیدم که موسی نیل رو با چی باز کرد، عیسی بعد از تولد چه جور حرف زد، محمد چه جور ماه رو دو شقه کرد، مادر علی ابن ابیطالب چه طور از دیوار کعبه داخل شد، مهدی چطور 1300 سال پنهان شده و از همه مهمتر خدا چطور انسان رو آفرید...
شما هم اگر کنجکاو هستید صحبت های سعیدی نماینده سید علی خامنه ای رو درباره تولد ایشون بشنوید. چه بسا همه ناممکن های شما هم ممکن بشن!

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

سال هیچ 9


دسته عزاداری در حال نزدیک شدن بود...
«باد صبا می وزد، شانه به مویش زند... نفس باد صبا...»
صدای مداح هر لحظه نزدیک تر می شد.
«بلند بگو... یا ابالفضل... علمدار...»
فریاد هیاتی ها بلند و بلند تر می شد و جارچی داغ داغ...
«بلند بگو... لا اله الا الله...»
سینا لحظه ای به خود آمد. هنوز روی پشت بام بود و خیره مانده بود به پایین. جوانک موتورسوار مرحوم شده بود. همه اهالی محل بی اختیار می دویدند تا زیر جنازه را بگیرند. پسرک تمام کرده بود و هیچکس نمی خواست از فیض حمل جنازه جوان ناکام جا بماند. جنون مرگ در جلوی چشمان سینا رژه می رفت.
«اگه این پسر مصدوم شده بود هم این همه کمک یار می آمد؟»
سینا نمی توانست از این فکر رهایی پیدا کند. به اتاق برگشت. دکتر داشت از «خرد ناب» کانت می گفت. انگار نه انگار که چندمتری آن طرف تر جوانی مرده است بدون اینکه حتی یکبار اسم کانت را هم شنیده باشد. سینا خواست که نظر دکتر را بداند.
«دکتر به نظرت چرا مردم ما انقدر به مرده علاقه دارند؟»
«یعنی چی؟ خب حتما دلشون حلوا و چلومرغ می خواد دیگه...»
«هاهاها... نه دکتر جدی میگم. دیگه اینجا که دهات ما نیست یکی می میره براش حلوا خیر کنن و همه مردم محل رو غذا بدن که... اما باز هم مردم تا مرده می بینند انگار یه آدم دیگه میشن...»
«ببین سینا جان، من اصلا حوصله ندارم درباره این خل و چلا حرف بزنم. بشین تا روشنت کنم. بیا، بیا بشین همینجا کنار خودم تا بهت بگم. ببین عزیز دلم!»
سینا ماتش برده بود به دهان دکتر! اصلا باور نمی کرد که روزی عزیز دل او باشد. مطمئن بود که دکتر می خواهد مطالبی را بگوید که تا به حال بیان نکرده است. مطالبی غیر از «خرد ناب» کانت! دکتر با شعله کبریت سیگار بهمن کوچکش را آتش زد و بعد از یک پک عمیق ادامه داد:
«اگه تو می خوای بدونی چرا مردم انقدر به مرگ علاقه دارند باید اول درباره زندگی فکر کنی. در یک کلام باید زندگی رو تعریف کنی تا به تفسیر مرگ برسی. چون زندگی پیش زمینه مرگه. تا زنده نباشه مرده ای هم به وجود نمیاد. حالیت هست چی میگم که؟»
سینا با تکان سر جواب مثبت داد. جرات باز کردن دهانش را نداشت.
«خب حالا زندگی چیه؟! ببین زندگی... زندگی... زندگی یه حوضچه است. زندگی یه برکه است. اصلا زندگی یه مرداب کثیف متعفنه! خب... بعد فیلسوفا و شاعرا هم آدمایی هستند که از تو این مرداب خودشون رو کشیدند بیرون. توانایی این کار رو داشتند. به هر دلیل! بهتر می بینن شاید. شاید هم برای بیرون اومدن همکاری کردن. شاید تو مسیر بیرون اومدن موجب مرگ چند نفر دیگه هم شده باشن... شاید...»
این مرتبه دکتر چنان عمیق به سیگار پک زد که یک سوم سیگار خاکستر شد. نفس را اندکی در سینه حبس کرد و پس از اینکه دود سیگار را به آرامی بیرون داد ادامه داد که:
«اینا به هر طریق اومدن بیرون و حالا می خوان که بقیه رو هم دنبال خودشون بکشن. ولی مساله اینه که دلشون نمی خواد که دوباره اون تو بیافتن و به خاطر همین هم می ایستند بیرون مرداب و مردم رو راهنمایی می کنن. خب تا اینجای قضیه مربوط به بیرون اومده ها بود. حالا می رسیم به اونایی که هنوز اون تو هستند...»
دکتر به سقف خیره شده بود و گویا داشت تلاش می کرد که مساله را طوری برای سینا توضیح بدهد که قابل فهم باشد. سینا هم ماتش برده بود به سبیل های دکتر که روی لبان او را پوشانده بود...
«اونایی که اون تو هستن بیرون نمی تونن بیان. از همکاری هم چیزی نمی فهمن. از عقل خودشون هم نمی تونن استفاده کنن. پس مدام تلاش می کنن و هر لحظه یکیشون می میره. این مرگ عادی میشه. چون این آدما به این نتیجه می رسن که راهی برای بیرون رفتن نیست و مشغول میشن به لذت بردن از آب کثیف مرداب و دیگه چیزی بهتر از این نشناسن. هر وقت هم یکی از اونا میمیره این مردم می دونن که نوبت خودشون داره نزدیک میشه. پس جوری رفتار می کنن که مطمئن باشن بعد از مرگ با اونا هم خوب رفتار میشه. نشون میدن که مرده براشون اهمیت دارن. چون تا وقتی که زنده هستن مشغول رقابت هستن. رقابت هم حسادت به وجود میاره. اما هیچ کس به مرده حسادت نمیکنه. چون با هم رقابتی ندارن...اما کسانی که اومدن بیرون...»
سینا نگاهی به رضا انداخت. او هم مات و مبهوت این بود که سرنوشت فلاسفه و شعرا را دکتر چه طور تفسیر خواهد کرد...
«اما کسانی که اومدن بیرون حالا چیزای جدیدی می بینن. یا بهتر بگم چیزایی رو می بینن که از اون پایین نمیشه دید. پس هی سعی می کنن که از اون بالا راهنمایی کنن. اما حس رقابت اجازه نمیده که همه مرداب نشین ها ازشون پیروی کنند. اونا هم سرآخر به سرشون میزنه برمیگردند تو مرداب تا همه حرفاشون رو باور کنن. ولی وقتی میرن اون تو می بینن که مرداب به دهن آدما مزه کرده و زیاد خیال ترک اونجا رو ندارن یا خودکشی می کنن یا دق مرگ میشن...هاهاها... خدایی خودم هم موندم از این تفسیر قشنگم...هاهاها...»
دکتر و رضا با صدای بلند می خندیدند. گویا که کشف خیلی بزرگی کرده باشند. یا شاید هم سینا را دست انداخته بودند. اما سینا عمیقا به این فکر می کرد که همان لحظه خودش را از دست این دو مرداب نشین در لجن مرداب غرق کند...
ادامه دارد...

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

سال هیچ 8


ساعت که به صدا در آمد سینا چشمانش را به زحمت باز کرد. سرمای زمستان لذت زیر پتو بودن را چند برابر کرده بود. به هر زحمتی بود از جا بلند شد و کاپشن را از بالای بالش برداشت و به تن کرد. در راهرو را آهسته باز کرد مبادا مزاحم خواب پدر و مهمان ها شود. رختخواب مادر خالی بود و سینا فهمید که باز هم دیر بیدار شده است. سرمای راهرو خواب را کامل از سرش پراند. خواست آبی به صورتش بزند. انتظار برای گرم شدن آب بیهوده بود. آب سرد سرمای هوا را دو چندان می کرد. به محل پختن غذاهای نذری محرم که رسید بخار دیگ ها همه جا را پوشانده بود. در را که باز کرد مادر و برادرش را دید که مقدمات پخت برنج را آماده کرده بودند. خوشحال بود که فقط دو نفر زودتر از او برخاسته بودند. هنوز خواب بود. تا دید که مادردارد تلاش می کند آب دیگ شسته شده را تنهایی خالی کند شروع کرد به غر زدن...
«آخه مادر من! هزار بار گفتم نکن اینکارو! مگه دکتر قدغن نکرده بار سنگین برداشتن رو؟»
«ننه جون این خو وزنی نداره. هنو انقد پیر نشدم»
«آخه چه ربطی به پیری داره مادر من؟ بار سنگین سنگینه! حالا خوبه تا دیشب داشتی می نالیدی از کمر درد»
«ننه جون، آدم برا امام حسین که کار می کنه کمر درد معنی نداره دیگه..»
«اِ؟ پس حتما فردا که دوباره می افتی تو رختخواب امام حسین میاد جواب غر بابام رو بده ها؟»
«ای ننه. درد نمگیره کمرم. بیا اینو بذاریم رو اجاق. قرمه سبزی رو یه هم بزن و حاجت بخوا. امام حسین میده هر چی بخوای..»
«ننه جون ما حاجت پاجت نداریم. بیا دیگو بذاریم بالا فردا آبرو حاجی نره. من حوصله غر و پر ندارم.»
«ننه جون به  خدا بابات همه اینکارا رو برا شماها می کنه. این نذر شما بچه هاست.»
برادر سینا هم که تازه تو خواب آلودگی متوجه حضور سینا شده بود به بحث اضافه شد.
«سینا فکر کردی این ننه ات گوش میده به حرف آدم؟ بیا بگیر این خورش رو هم بزن تا ته نگرفته. حاجتش رو هم بذار فردا صغری خانوم که با چارتا دبه میاد غذا ببره به جات بخواد از امام حسین.»
لبخندی به لبان مادر نشست.
«ووی... این صغری خانوم نمی دونم انبار می کنه این غذاها رو؟ دیشب هم اومد از آشپزخونه مسجد دو تا ظرف غذا گرفت.
این بار نوبت لبخند سینا بود. ازاینکه می دید بحث حاجت و شفا و امام حسین و غیره جای خودش رو به این سادگی داد به صغری خانم احساس خوبی به او دست می داد. سینا مدت ها بود که دیگر نه برای امام حسین سینه می زد که برای آبروداری هیات، جلوی هیات روستای همسایه سینا خودش را سرخ می کرد. چهار صبح روز عاشورا برمی خاست تا آبروی پدرش را جلوی مردم نگه داشته باشد. شاید هم به نوعی اعتقاد داشت که اگر همین مراسم عزاداری هم نباشد روستای کودکی اش که مساوی بود با هویت او کاملا متروکه می شد و خانواده هایی که به شهرهای بزرگتر مهاجرت کرده بودند دیگر همین سالی یکبار هم به آنجا نمی آیند. خوب یادش بود که روزی با صادق درباره همین موضع بحث مفصلی کرده بود. چون صادق تنها کسی بود که درد سینا را به خوبی می فهمید و سینا دغدغه ای برای درددل کردن با او نداشت.
بیشتر صحبت او با صادق درباره این بود که انسانی که زادگاهش را به دست فراموشی بسپارد و هویت جدید برای خود تعریف کند مانند کلاهی است که بر سر مترسک گذاشته شده باشد. کلاه همان کلاه است و چوب هم می تواند نقش سررا بازی کند اما گویا چیزی در این میان گم است و شاید هیچ وقت نتوان گفت که دقیقا چه چیزی کم است...
«سینا...سینا... سینا هوی....»
برادر سینا داشت تلاش می کرد که چرت او را پاره کند...
«شرمنده داداش، سرپا خوابم برد...»
«تو هم معلوم نیست که چه مرگیت هست! حالا هی من به این ننه ام بگم که این عاشق شده میگه که تو مال این حرفا نیستی و دین و ایمون داری..»
«هاهاها... داداش بابا دین و ایمون چه ربطی به عاشقی داره؟»
«دیگه ربطش رو برو از اون آخوندی که ماه رمضونا میاد رو منبر برا این ننه ات زِرزِر می کنه بپرس... سر این دیگ لامصبو می گیری یا نه؟»
«اوه اوه... سیم میم ها دوباره اتصالی کرده... بیا بابا اومدم. اصلا هر چی تو بگی..»
«یا حسین هرچون ساز!»
سینا این را که شنید دیگر نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. اصولا برادر سینا هر سال نوآوری داشت در استفاده از نزدیکترین کلمات برای ابراز ناخشنودی و عدم اعتقادش به کاری که می کند. اما در پایان روز همه ملت قرمه سبزی خورده جوری برادرش را نگاه می کردند که گویا همه حاجات نصیب همین یک نفر شده است و سر آنها کلاه رفته است. سینا این را از برق چشمان آنها می خواند... 

۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

سال هیچ 7


آن شب طبق معمول دکتر داشت از هایدلبرگ نقل قول می کرد. دکتر از هایدلبرگ نقل قول می کرد و سینا غرق تفکر درباره کانت بود. کانتی که همه انسان ها را آنچنان خوب می دید که گویا دنیا بهشتی است که تنها سینا از درک آن عاجز است. دوست داشت از دکتر در این باره بپرسد. اما پرسیدن سوال فلسفی از دکتر جسارت می خواست.
«دکتر، جدا دنیا انقد که کانت میگه خوبه؟»
دکتر پک عمیقی به سیگار بهمن کوچک پایه بلندش زد و نگاه عاقل اندر سفیهی به سینا انداخت. ازهمان لبخند های گزنده همیشگی زد و گفت:«کانت که اصلا تو این دنیا زندگی نمی کرد که بخواد اون رو خوب بدونه یا بد. کانت همه فکر و ذکرش این بود که ساعت قدم زدن روزانه اش برسه و پاشه بره بیرون تا خدمتکارش دنبالش راه بیافته با چتر تو روز آفتابی تا همه مات و مبهوت رابطه چتر کانت و هوای آفتابی بشن و تو دلشون حسادت کنند به خدمتکار وفادار کانت که حتی توی روز آفتابی هم نگران خیس شدن اربابش بود. اصلا چه معنی داره که زن و مرد کنار هم راه برن و دست بندازند تو دست هم؟ همینه که ژاپنی ها هیچوقت کمتر از سه قدم جلوی زن هاشون راه نمی رفتند.
دوزاری سینا افتاده بود که حمله دیگری در راه است...
« تو از روزی که با این مهدیه خانومت می چری و یه بسته سیگار بهمنت شده سه نخ وینستون و تخم مرغ سیب زمینی رو با ساندویچ هایدا طاق زدی خرفت شدی... آخه گیریم کانت گفته دنیا ماه... دنیا اصلا توپ! تو که نباید زرتی خر بشی و بری زن بگیری. بدبخت فکر کردی چرا اون دنیا حوری دسته دسته به آدما می دن؟ وقتی که بهشت همش عشق و حاله پس دنیا هم باید همین باشه. ببین...»
یک پک عمیق دیگر به سیگار فرصت فرار را برای سینا فراهم کرد.
« من قربون آدم چیز فهم برم. اصلا دکتر جون همین الان زنگ می زنم و کلک قضیه رو می کنم. بذار برم گوشیم رو بیارم...»
دکتر که سرفراز از نبرد دیگری بیرون آمده بود قاه قاه می خندید و رضا هم سرخوش بود از داشتن استادی این چنین. سینا چاره کار را در این دید تا دوباره روی پشت بام خانه برود و شب تهران را سیر تماشا کند. عاشق این بود که خیره شود به ابهت البرز در شب! بدون شک اگر البرز نبود سینا حتی لحظه ای هم نمی توانست در تهران دوام بیاورد. البرز به او قوت قلب می بخشید.
«به نظرت جنبش سبز مرده؟»
محمد که گویا دنبال کسی می گشت تا نظراتش را تایید کند و برای ادامه زندگی دلیلی بیابد این را پرسید.
«من از اول هم گفتم که ما ایرانی ها می تونیم هر جنبشی رو تو نطفه خفه کنیم با انتظارهای بی جامون!»
سینا در حالی این را می گفت که وزوز سیلی ای که از بازجو خورده بود دوباره در گوشش می پیچید.
«یعنی تو هم معتقدی که جنبش مرده؟»
«من کی یه همچین حرفی زدم؟ گفتم که می تونیم بکشیمش! اما هنوز امیدی برای نجاتش هست.»
« تو کی یاد می گیری که نظرت رو مثل آدم بیان کنی؟»
«ببین محمد جان! حرف من اینه که ما کوریم! نه بهتر بگم دچار دوربینی شدیم! مثلا اونجا رو ببین! اون جوونه رو می بینی که داره از پل عابر پیاده بالا میره؟»
سینا از پنجره تیره کافی شب میدان هفت تیر پسر جوان شیک پوشی را نشان می داد که با سرعت تمام داشت پله های پل عابر را بالا می رفت.
«خب!»
« درست نگاش کن ببین چند بار سکندری می خوره؟ می دونی چرا؟ چون به جای اینکه پله های جلوی پاش رو ببینه داره اون بالای بالا رو نگاه می کنه. یعنی پله آخر! یعنی مقصد! این همون بلایی بود که ما روزای اول سر جنبش آوردیم. این ما بودیم که به جای اینکه رای مون رو پس بگیریم چسبیدیم به بالاترین پله! البته خود این اتفاق در دراز مدت خیلی مفیده اما، ما در کوتاه مدت خودمون رو از معترض تبدیل کردیم که به مخالف! یه شبه از فعال سیاسی شدیم یه انقلابی دو آتیشه!»
«خب یعنی چی؟ وقتی آدما خون می بینن تحریک می شن و اختیار کار از دستشون در میره دیگه!»
«ببین عزیزم! دقیقا مشکل همین جاست! ماها هنوز قاعده بازی با دیکتاتور رو یاد نگرفتیم! هر بازی قاعده خودش رو داره. توی والیبال می تونی تکل بری رو پای حریفت؟ یا تو فوتبال می تونی با دست خدایی مارادونا گل بزنی؟ نمیشه دیگه!»
«سرراست بگو ببینم چی میگی!»
«صاف و رک و پوس کنده بگم...»
صدای ترمز شدیدی که از کوچه آمد سینا را به خود آورد. از ضلع شمالی پشت بام به سمت ضلع جنوبی آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. لابد جوان دیگری ناکام شده بود...
ادامه دارد...

۱۳۸۹ آبان ۵, چهارشنبه

سال هیچ 6


سیگار سوم سهمیه پشت بام خانه مجردی سینا بود. کبریت را روشن کرد...
«سینا جان مامان می تونی یا بیام کمکت؟»
مادر سینا در حالیکه قوری چای و سینی هندوانه را در ایوان می گذشت با صدای بلند با سینا حرف می زد.
«نه مادر من. دیگه یه ذغال رو که می تونیم سرخ کنیم واسه عمل!»
«تنگ قلیونم بشور مامان. شلینگشم بشور»
«ننه جان. آخه چند بار بگم که نباید آب بکنی تو شیلنگ قلیون؟ همینه که قلیونای دربند بیشتر می چسبه دیگه. این شیلنگ قلیون شما بدمزه شده از بس آب کردید توش»
«باشه مامان. تنباکو تو کشوست. می تونی پیدا کنی؟»
«آره مادر من. ای ننه!»
گوشهای مادر کمی سنگین شده بود. با اینکه سنی نداشت بار زندگی روی گوشش سنگینی انداخته بود.
«بیا ننه. ببین چه قلیونی برات چاق کردم. بیا بزن روشن شی!»
«بیا. بیا بشین ببین شانست عجب هندونه ای دراومد. سرخ سرخ!»
دم غروب که می شد هیچ کجا مثل ایوان خانه پدری نبود. دنج و ساکت و زیبا. هوای روستا هم در غروب تابستان کاملا خنک می شد. برعکس تهران که تمام غصه دنیا با غروب آفتاب در دل سینا می نشست، در روستا شب به معنای واقعی کلمه آرامش بود. البته قبل از آمدن پدر. و هیچ وقت سینا نمی توانست بفهمد که چرا فاصله پدر و خانواده انقدر زیاد است.
«اگه خدا بخواد ماه دیگه این وقتا تو مکه ایم.»
«ای بابا، مادر من کشتی خدا رو انقدر رفتی زیارتش. بذار یه نفسی بکشه پیرمرد!»
«نگو سینا جون. تو دیگه چرا؟ تو که نمازخونی بودی مادر من. می دونستی هر چی که الان داری به خاطر همون وقتایی که با خدا بودی؟»
«ای ننه اعصاب خودتو خرد نکن. فعلا که ذخیره داریم. هر وقت کفگیر خورد ته دیگ دوباره با خدا میشیم.»
«مامان جون خدا قهرش می گیره ها؟»
«ای بابا ننه جون من خب چیزی نگفتم که؟ فقط می گم این همه که رفتید مکه یه بار اون سنگ حجرالاسود رو بیار واسه من سوغاتی به جای این لباسای چینی. سنگ رو میذاریم وسط باغچه همه دنیا هم بیاد مفتی دورش بگردند. تازه قلیونم بشون میدیم مفتی.هاهاها...»
«نگو مامان اینجوری.»
«چشم ننه! داره خاموش میشه ها!»
سینا چنان به قلیان پک می زد که گویا هرلحظه بدون دود ممکن است خورشید زندگی اش را تاریک کند.
«مامان جون از مهدیه چه خبر؟ شماها نمی خواین عروسی بگیرین؟»
«والله ننه ما می خوایم. شماها نمی خواین...»
«اِ... چرا گردن ما میندازی؟ ما که بد شما رو نمی خوایم. فقط میگیم جلو مردم خوبیت نداره که بدون جشن برید سر خونه خودتون. خودت مقصری که نمی خوای بابات پول مراسمتون رو بده...»
سیگار داشت به انتها می رسید. این آخرین مکالمه سینا با مادرش بود هنگامیکه اوایل تابستان رفته بود روستا تا دوران کودکی اش را در تنگ قلیان مروری کرده باشد. از طبقه سوم خیابان را نگاه کرد. با خودش فکر می کرد که پایین پریدن از این ارتفاع چه لذتی می تواند داشته باشد...
«به به آقا سینا! حالا دیگه دودتو دور از چشم ما می گیری؟»
دکتر که دوست صمیمی رضا، هم اتاق سینا بود، در حالیکه با زیرپوش آستین دار سفید و بیرجامه آبی روشن روی بالش لم داده بود چشم در چشم سینا دوخته بود.
«سلام دکتر جان! چه عجب از اینورا؟ بابا دلمون برات تنگ شده بود؟ خوب هستید؟»
«ما که خوبیم. ولی تو بهتری... هاهاها...»
دکتر ترم آخر دوره دکترای فلسفه را می خواند و مانند همه فیلسوف های دیگرکمی با دیگران متفاوت بود. اما سینا علاقه عجیبی به دکتر داشت. او را تنها یک فیلسوف سرخورده از زندگی نمی دانست. چیزی بیشتر از آن بود. چه بسا دکتر پیامبر بود. نه پیام آور بود. پیامی از آینده در تک تک حرکات دکتر نهفته بود. همین بود که سینا هیچ وقت در مقابل دکتر زیاد حرف نمی زد و بیشتر محو تماشای پیام آور خودش می شد...
ادامه دارد...

پانوشت: هر روز کمتر از دیروز گذشته ها به یادم میاد و به همون میزان تصویر آینده ام خط خطی میشه. اگه آدم توی پیری حافظه اش ضعیف نشه هیچ وقت نمی میره. چون با تصویرای گذشته مدام پازل آینده اش رو می چینه.