۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

هنوز باید باشم؟

آنگاه که انگیزه ای برای ماندن و دلیلی برای رفتن نمانده است. پاها سست باشد و در بدن نایی نمانده باشد برای تحمل باری که از هیچ بر دوشت گذاشته باشند از بدو آمدن به این بیکرانِ بی دلیل، ناگاه سالروز تولد از چون صاعقه بر سرت فرود می آید و این سئوال را جاودانه می کند:«هنوز باید باشم؟»
و چون هیچ جوابی برای هیچ کدام از هنوزهایم نیافته ام چاره ای نیست جز اینکه کلاهی ببافم از تمام کلاف های سردرگم زندگی ام به پهنای تمام عالم و چنانش بر سر دنیا بکشم که هیچ چیز دیگر نبینم. چه مفرّی بهتر از ندیدن؟
باید چشم ببندم بر تمام رویاهایم و کور بمانم بر تمام آنچه خواسته و ناخواسته در کوله بارم گذاشته ام به امیدی که روزی کفش پاره ام در بیابان افکارم شود و حال جز کوه درد نیست.
چاره ای نیست جز اینکه به شمردن نفس هایم ادامه دهم تا شاید سرانجام آخرین شان مرا به وجد بیاورد...

* پی نوشت: گویا با گذر زمان شجاعتم پیشرفت داشته و حداقل می توانم احساس روز تولدم رو روی کاغذ بیارم بدون اینکه بترسم از گفتن اینکه «چرا هنوز باید باشم؟»

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گفتند که...