۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

ترس

می ترسم از این شبها، از بارش اشک بر گونه های گر گرفته ام، از خنده های سرد بر لبان خشکیده ام، از فریاد لحظه به لحظه انسانیت، از سکوت بی نهایت دریا...

۱۳۸۸ دی ۲۹, سه‌شنبه

باران

امشب در انتظار اولین بارش زمستانی هی دلم را وعده می دهم که ببارد که ببارد و ببرد همه دردها و رنج های بشریت را که ببرد هر آنچه را که باید ببرد که ببارد که ببارد که ببارد... کاش ببارد امشب... اینجا در انتهای هستی من ایستاده ام با کوله بار سفرم که همیشه بر دوش دارم و آماده سفر. باید رفت با بارش باران تا انتهای بودن... کاش ببارد...

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

طوفان

دلم دریایی است طوفانیِ طوفانی... خسته، وامانده، بیهوده، بی نفس، بی همراه، بی روز، بی شب، بی دیروز، بی فردا، بی درد، بی هوس... طوفانیِ طوفانی است دلم. همین را می دانم و هیچ...

۱۳۸۸ دی ۱۱, جمعه

صفر

الان در نقطه صفر هستم. جایی بین خواب و بیداری،رویا و واقعیت، حقیقت و دروغ، عشق و خیانت، بودن و نبودن، خواستن و نخواستن. هستم که باشم. همین و هیج. و این یعنی زندگی از نوع من. آن طوری که باید باشم و نیستم. آن طور که باید نباشم و هستم. روزم با شب و شبم با روز یکی شده و من با هیج و هیج با من مساوی. آهسته گام برمی دارم که ندوم و می دوم که آهسته گام برنداشته باشم. هستم که باشم. بدون این که دلیل بودن و نبودن را بدانم و بخواهم که برای دانستن آن تلاش کنم... و این یعنی من و هیچ.