۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

افق خالی

چشمهایم مات و مبهوت فضای بیکران است. می نگرم هم چنان بر افق دور. بر آنجا که نشسته است چیزی یا کسی در انتظارم. شاید هم هیچ...
آری شاید هم هیچ نباشد.
چندان امیدوار نباش به فردایی که در آن هیچ کس و هیچ چیز در انتظارت نیست.
چه می دانی شاید فردا که چشم گشودی دیگر سقف بالای سرت آسمان نباشد و سطح زیر پایت خاک!



۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

راه بهشت

به جای اینکه بیخ گوش من هی بگی که« کو اون راه بهشت که می گفتی دیشب وسط باغچه پیدا کردی؟» پاشو با من بیا تو ایوون. خب ابنجا رو نگاه کن. همین رد مورچه ها رو میگم. حالا دنبال کن با من تا برسیم به بهشت. بیا...بیا... اینجاست، رسیدیم. چیه؟ چرا اینجور منو نگاه می کنی؟ خب لاشه سوسکه که باشه. این بهشت مورچه هاست. نمی دونی دیشب تا حالا چندین هزار مورچه جشن گرفتند دور این لاشه. یعنی خندیدند، یعنی شاد یودند، یعنی از زندگی خوششون اومده. چیه نکنه دوباره می خوای به من بگی که بهشت خیلی از این چیزها مهمتر و بالاتر و والاتره؟ اصلا تو هر چی می خوای بگو. من که بهشت رو پیدا کردم و الان هم می خوام از تماشاش لذت ببرم...

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

من و او

یادش بخیر، 8 سال پیش یا نه 9 سال پیش که وارد دانشگاه شدم اولین فصل های مشترک من و تو شهرستانی بودن و مذهبی بودنمون بود. تو می گفتی که رفسنجانی بهترین است و من نه. تو به حکومت ایرادهایی داشتی و من نه. گذشت و گذشت تا اینکه بعد از یکسال که باز همدیگه رو دیدیم تو با همون انتقادهایی که داشتی با بسیجی ها می پریدی و من نه. تو انتقادهات از حکومت یه جور دیگه شده بود و من هم یه جور دیگه. حالا باز هم از اون زمان چندسال گذشته و تو هنوز هم پشت نقابت هستی و من نه. حالا تو به رفسنجانی انتقاد داری و من نه. تو به خاطر یک امتیاز یا یک کمبود سربازی نرفتی و من نه. تو حالا به ورود به چرخه فاسد وطن نزدیکی و من نه. با تو دیگه نمیشه هیچ شوخی کرد و با من نه. تو حالا از موضع بالا دیگران رو می بینی و من همچنان نه. دست تقدیر اینطور برای ما بازی رو رقم زده که دختری که یک روز با من وجه مشترک داشت حالا عشق توست، کشوری که من همیشه ازش تنفر داشتم جایگاه توست. دور نیست اون روزی که من و تو باید روبروی هم بایستیم. اما حالا دیگه من به خاطر پدرم بورژوا نیستم و تو به خاطر جایگاهت آریستوکراتی. می بینی چقدر زمونه قشنگ بازی می کنه با ما؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

این بود زندگی؟

هیچ گمان نمی بری که اولین نگاه می تواندانقدر شیرین باشد و گوارای تمام وجودت که گویا آفریده شده ای تنها برای همین و بس. نگاه هاتکرار می شود و لذت می بری از تمام هستی ات و آهسته آهسته همه چیز برایت تکراری می شود و خسته می شوی در آخر! گویی که هدف از آفرینش تکرار است تکرار و تکرار. راستی به قول پناهی«این بود زندگی؟»

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

دیوانگی

لحظه ای سکوت کن! می شنوی؟ گفتم سکوت کن! با من باش. آرام و بی صدا. سکوت، سکوت، سکوت... حالا فریاد بزن... باورت شد که بهت گفتم ما بیهوده آفریده نشدیم؟ ما فقط آفریده شده بودیم که این سکوت را بشکنیم و خواب را بر خدا حرام کنیم تا اندکی بچشد از آنچه که همسایگان مساجدش می کشند به اسم او...

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

تضاد

وطن تحقیر و غربت تبعیض، گذشته نابود و آینده سراب، کل هستی و نیستی یعنی همین که هست! دلقکی بیش نیستیم در سیرک دنیا...