۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

انتفاد آری؟ انتقاد خیر؟

پس از خواندن دو مطلب که هر دو فشار بر میرحسین موسوی و مهدی کروبی برای گفتن اسرار بیشتر را چاشنی نوشته های خود قرار داده بودند ذهنم به شدت در گیر این موضوع بود که آیا این فشار رواست یا نه؟
در حقیقت به این قضیه نباید خیلی ساده نگریست. عبدالحسین هراتی با ذکر گذشته مهدی کروبی و تنی چند از سران امروز اصلاحات بر این نکته تاکید دارد که آنها باید به کالبد شکافی اعدام های 67 بپردازند و اگر در این قضیه دخیل نیستند به دفاع از خود بدون هیچ پرده پوشی بپردازند. اما علیرضا رضایی که اکنون پا در رکاب اسب چموشِ نیک آهنگ کوثر گذاشته است با زبان طنز همیشه زهردارش به انتقاد صریح از میرحسین پرداخته است.
من هم پیرو تاکید همیشگی میرحسین مبنی براینکه هر عضو کوچک جنبش حق اظهار نظر دارد، در این مطلب به وجود یا عدم وجود حق بزرگان جنبش سبز برای سکوت و یا شانه خالی کردن از بیان اسرار دوران مسئولیت خود خواهم پرداخت.
اما در ابتدا باید به چند مورد اشاره کنم:
1- اشاره من به نیک آهنگ از باب سرزنش او و دیگر کسانی که این روزها در قالب نوشته های طنز و جدی به انتقاد می پردازند نیست، بلکه تنها بهانه ای است جهت به رسمیت شناختن حق حضور این دگراندیشان در جنبش سبز و فضا برای ابراز نظراتشان است. 
شاید با شیوه بیان آنها مشکل داشته باشم اما این تنها یک اختلاف در انتخاب استراتژی است. اختلافاتی از اینگونه که برای رسیدن به حاکمیت عمومی باید چشم برآنها پوشید و با تقویت مبانی فکری آنها را در کنترل خود درآورد نه اینکه کمر به حذف آنها بست. چه اینکه تصمیم برای حذف هرگونه اعتقاد و طرز تفکری پله اول نردبان دیکتاتوری است.

2- همانگونه که در نوشته پیشین خود اشاره کردم، با ساختار «استاد- شاگردی» که در قالب کارکرد «هیاتی» به عنوان روش پیشبرد امور در ایران مورد استفاده قرار می گیرد، نمی توان به موفقیت جنبش سبز امید بست. نمی توان و نباید موفقیت های آینده را فدای مصلحت های امروز نمود. اشاره ام به این موضوع به جهت یادآوری این مطلب است که اگر بنا بر انتخاب رهبری برای جنبش از میان گزینه های موجود است، این حق همه اعضا است که شاهد شفافیت بیشتری باشند.
در دورانی که اعتراضات در خیابان اعلام می شد مصلحت در این بود که از بروز خلل در اتحاد مردم جلوگیری کرد که اکثر همراهان جنبش با اشراف به این موضوع هیچگونه صحبت تفرقه آمیزی برزبان نیاوردند. می توان از برخورد مناسب بسیاری از افراد فعال در محیط مجازی با محمد علی ابطحی به عنوان نمونه عالی این همکاری یاد کرد.
شاید مصلحت فعلی هنوز نیز در این باشد که انتقادی به کسانی که هم اکنون در صف اول جنبش حضور دارند، وارد نشود اما بدون شک موفقیت آینده این موضوع را برنمی تابد. هرچند که باز هم تاکید بر این نکته ضروری است که این انتقادات نباید به صورت تخریب و یا توهین ابراز شود که این خود نیاز به تمرین فراوان دارد و از جامعه مخرب ایرانی نباید انتظار داشت که یک شبه راه صحیح انتقاد کردن را بیاموزد. پس چه بهتر که همه با هم در پی این باشیم که راه صحیح انتقاد را بیاموزیم نه اینکه از انتقاد کردن پرهیز کنیم. 
اما انتقاداتی که من به عنوان یک عضو کوچک به راهبرد فعلی جنبش سبز دارم تنها ناشی از عدم شفافیت و بیان مسایل در پس پرده است. به عبارتی انتقاد من از «منش بازاری» است. «منش بازاری» ایجاب می کند که رعایت حال راسته هم صنفان بر هر مورد دیگری اولویت بیابد. انتقادات در نه در لفافه که در لحاف بیان می شود. و در یک کلام همه چیز آن نیست که دیده می شود.
به عنوان نمونه، اشاره های همیشگی میرحسین موسوی به خاطرات دوران خمینی و نام بردن از آن به «دوران طلایی» را باید چگونه تفسیر کرد؟ این اشاره ها:
الف- نشانگر مکنونات قلبی میرحسین مبنی بر طلایی و فوق العاده بودن آن دوران است؟
ب- نشانگر دست نیافتن به اهداف تعیین شده انقلاب و تلاش برای برگرداندن قطار انقلاب به ایستگاه خمینی و حرکت دوباره در مسیر درست است؟
بی شک اگر شناخت بیشتری نسبت به نیات واقعی سران امروز حاصل شود، تصمیم گیری برای هم سفر شدن با آنها بسیار ساده تر خواهد بود.
اما در اینجا ذکر یک مورد دیگر ضروری است و آن انتقاد به اعضای جنبش سبز است. ما فضا به طرز وحشتناکی برای راهبران و رهروان جنبش تنگ کرده ایم. به راستی چند درصد از اعضای جنبش شهامت دارند که آنچه فکر می کنند را بیان کنند. یعنی اینکه چرا فضا را به گونه ای درآورد که کاریکاتور میرحسین آشفته مان کند و یا گفتمان سید محمد خاتمی مجالی برای بروز نیابد؟
 ادامه دارد...

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

ما و حزب الله، حزب الله و ما


تماشای تلویزیون پس از مدتها دوری از خانه لذت خودش را دارد. سال 78 است و به آن صورت انتخاب شبکه تلویزیونی مشکل نیست. جوانی «با ریش» را می بینم که با ظاهری دردمند در برابر دوربین ادعا می کند که با دوست خود به صورت اتفاقی در حال گذر از امیرآباد شمالی بوده است که دانشجویان موتور آنها را به زمین زده اند. تصویر موتور سوخته و پس از آن تصویری از وزیر کشور وقت که در حال سخنرانی است و دانشجویان مجال نمی دهند و... دیگر بیش از این چیزی به خاطر نمی آورم...
سال 82 است. می گویند به شباهت به تیر 78 نیست. در حال تماشای توقف خودروها در اتوبان کردستان هستم که جوانکی «با ریش» را می بینم. نه ابتدا برق چیزی نگاه مرا جلب می کند. شمشیر سامورایی در قلب تهران! بی نهایت ترسیده ام. در راه فرار نوجوانی را می بینم که با نهایت شور و شعف از حال و هوای این شب ها می گوید. برادرش می آید گویا! در تاریکی شب اندکی «ریش» بر چهره اش می بینم... سیلی و لگد و بازگشت به خوابگاه چمران و... حمله به پایان رسیده است. تعدادی جوان «ریش دار» می بینم که در پشت سپرهای نیروی انتظامی پناه گرفته اند و دانشجویی که در چنگال آنها اسیر می شود و ...
اینبار باید 85 باشد. تعدادی جوان «با ریش» که باز از قضا در پشت نیروی انتظامی سنگر گرفته اند سنگپرانی و فحاشی را آغاز می کنند... با شنیدن صدای فریاد از خواب بیدار می شود. مردی میانسال با اندکی «ریش» دانشجویی را کشان کشان از کوی به دنبال خود می برد... باز هم شبی دیگر بزم لباس شخصی ها در کوی به پا بوده است...
ظهر 25 خرداد 88. تازه خبردار شده ام که کوی مورد هجوم واقع شده است. ساکنان کوی تایید می کنند...
مرداد 89، الله کرم مهمان «دیروز، امروز، فردا» است. «در سال 78 دانشجویان به هرکسی که ریش داشت حمله می کردند. زنهای چادری را .و.و.و.(حرفش را گویا می خورد). و یک بار دیگر این اتفاقات افتاد. خرداد 88!... دوباره بانک ها را آتش زدند....و از همه مهمتر سطل آشغال ها! حالا چرا سطل آشغال؟ آخه چه فایده ای داره؟ این نشون دهنده خشونت حرکتشون بود...»
مرداد 89، من در حال تماشای الله کرم هستم.« در سال 78 حزب اللهی ها با رمز یا زهرا کشتند و کور کردند و به آتش کشیدند. در سال 82 حزب اللهی ها با رمز یا زهرا قمه کشیدند و کتک زدند. در سال 85 حزب اللهی ها با رمز یا زهرا وارد کوی شدند. در سال 88 حزب اللهی ها با رمز...چه بود این رمز لعنتی؟ بارها در ویدئوی منتشر شده از حمله به کوی دانشگاه شنیده ام... یا زهرا نبود گویا... به هرطریق باز هم حمله کردند و سوزاندند و کوی را به خون کشیدند و هر کس به دفاع از خود پرداخت به ناکجا آباد رفت...»
مرداد 89، الله کرم« حزب الله به دنبال خشونت نیست. تعدادی افراد به اسم حزب الله مسبب هستند. اینها همان هستند که در اروپا گروه فشار نامیده می شوند... من برای شما لباس شخصی ها را نام می برم: خبرنگار ایرانی و خارجی و دانشجوی موافق و مخالف و شهروند موافق و مخالف و... ما «تولّی و تبرّی» را که رهبر معظم فرمودند مد نظر داریم.»
مرداد 89، من « هنوز صدای لباس شخصی ای که با بدترین الفاظ ساکنین یک خانه در انتهای امیرآباد را تهدید می کرد به عقوبت فردا در گوشم می پیچد! چه خوب که درختچه های کاج مرا پناه داده بودند... چرا این لباس شخصی های متنوع!!! با کت و شلوار در ساعت 4 صبح؟ دکتر الله کرم اینها از کدام دسته لباس شخصی هستند؟ دانشجوی مخالف؟ خبرنگار خارجی؟ شهروند مخالف؟...»
دکتر! الله کرم عزیز، به هوشت آفرین می گویم که در حالی که با استفاده از الفاظ غلط انداز ذهن جوانان را درگیر می کردی، با اشاره به سینه زنی و حسین و خاک کفش، قشر احساسی مذهبی را به خود نگه داشتی.
اما بیایید با هم رو راست تر باشیم. مشکل من این نیست که چرا شما به علم روز آگاهی ندارید که اکنون در لباس استاد دانشگاه تحصیل کرده در اروپا در برابر من می نشینی و صحبت های پناهیان را در گوشم زمزمه می کنی!
نه!
مشکل من این است که چرا شما حافظ این ملک شده ای و من را دشمن خود می پنداری؟
چرا به زور باید همسفر تو شوم؟ چرا فکرم را مال خود می خواهی؟ چرا تو باید باشی و من نه؟ چرا  تو باید بتوانی بگویی و من نه؟ چرا تو می توانی بزنی و من نه؟ چرا تو می توانی در خیابان برای اعتقاداتت بجنگی و من نه؟
و در نهایت، برادارن مذهبی، ارزشی، معتقد و هر آنچه که خود را می نامید، مشکل ما با اسم شما نیست! مشکل ما با رفتار شماست! منطقی تر باشید، آن خاک به اندازه کافی وسیع هست که هر دو ساکن آن باشیم.

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

اصلاح یا انقلاب، ابتدا باید به بلوغ رسید!

(مقاله زیر تنها ابراز نظر شخصی است و به هیچ وجه بیانگر ماهیت واقعی جنبش سبز نیست)

وقایع پس از 22 خرداد 1388 را شاید بتوان بهترین معیار برای سنجش میزان رضایت ایرانیان از حکومت ایران دانست.  وقایعی که در پی همبستگی ایجاد شده در گردهمایی های قبل از انتخابات، زمینه بروز در خیابانها را پیدا کرد. چه بسا اگر چنین همبستگی به وجود نیامده بود، حضور بی شمار مردم در پای صندوق های رای، یکبار دیگر به حساب حمایت و رضایت تام جامعه از حکومت نوشته می شد. اما در این بین، حکومت در دوران قبل از انتخابات گویا که به کار دیگری مشغول بوده باشد، نه تنها کوچکترین آمادگی ای برای مدیریت حوادث قطعی پس از انتخابات کسب نکرده بود بلکه با سرکوب و دستگیریهای پیشگیرانه آتش خشم مردم را به مدت 9 ماه در خیابان شعله ور نگاه داشت و تا این آتش حرارت بخشِ فراگیرترین جنبش پس از انقلاب 57 باشد.
بی گمان نمی توان براین ادعای حکومت صحه گذاشت که جنبش سبز، دیگر مجالی برای به رخ کشیدن مجدد خود نخواهد یافت. چه بسا اینکه اتفاقات دردناک رخ داده همچون به گلوله بستن مردم عادی و بی دفاع در نزدیکی میدان آزادی، حمایت بلندپایه ترین مقام حکومتی از خشونت عریان خیابانی علیه مردم معترض، به شهادت رساندن ندا در خیابان فرعی و سپس شانه خالی کردن از قبول مسئولیت، به شهادت رساندن 3 نفر( به اذعان حکومت) در زیر شکنجه و فجیع ترین اتفاق یعنی زیر گرفتن معترضین در خیابان(به گواهی تصاویر) به این سادگی از حافظه معترضین پاک نخواهد شد. نه تنها پاک نخواهد شد که حتي به عنوان بهترین سند، نشانگر حقانیت جنبش در نداشتن رضایت از شرایط حاکم کنونی است. همچنین به این موارد دردناک می توان موارد زیر را نیز اضافه نمود:
-         دستگیری بسیاری از کارگزاران سابق حکومت
-         تنگ کردن دایره مَحارم حکومت با بیرون راندن بسیاری از حافظان اسرار
-         پی بردن به ضعف حکومت( پس از 3 گردهمایی عظیم) که همانا فراخواندن لباس شخصی ها به جای نیروهای آموزش دیده ضدشورش بود. این مساله نشانگر نیازی است که حکومت به تفرقه دارد.
-         پی بردن عموم مردم به ساختگی بودن دادگاه های برگزار شده
-         از بین رفتن هراس انتقاد و در مواردی توهین علنی به آیت الله خامنه ای به عنوان نماد تقدس حکومت
-         اجبار حکومت به استفاده از برگ برنده خود( در خطر نشان دادن اسلام و فراخوان نیروها به خیابان) در چندین مرتبه
-         بی مایه نشان دادن تبلیغات وسیع حکومت درباره حمایت قاطع داخلی در سطح بین الملل
-         عبور رویارویی مردم- دولت به مردم- رهبر یا به عبارتی مردم- حکومت
-         و...
نگاهی به تمام موارد بالا نشان می دهد که نمی توان ساده اندیشانه جنبش را تمام شده انگاشت. اما هدف اصلی نگارنده، حمایت از جنبش سبز با بیان چند انتقاد و پیشنهاد است که در ادامه به آن می پردازم.
شاید خصلت «رهبرجویی» یا «قهرمان سازی» را نتوان صرفا متعلق به ایرانیان دانست اما در پس تاریخ طولانی حکومتهای شاهنشاهی، هنوز ذهن عامه ایرانی برای پذیرفتن ریسک مبارزه و حضور نه در قفای «رهبر یا قهرمان» که بل در معیت و یا درمواقعی در پیشاپیش او آمادگی لازم را ندارد. این مساله ای است که به یقین جامعه شناسان بهتر می توانند درباره آن قضاوت کنند اما به یقین کارکرد به صورت تیمی و مسئولیت پذیری فردی در جامعه ایرانی هنوز با فاصله بسیار زیاد در تعقیب کارکرد هیاتی است. کارکردی که مستلزم وجود شخص یا اشخاصی با قدرت تعیین کنندگی است و جمع نیز بدون اظهارنظر(حتی در صورت عدم اعتقاد به تصمیم اتخاذ شده) رهروی قدرت تصمیم گیر هستند.  ( رابطه ي تاريخي مريد و مرادي) شاید بتوان این خصیصه را در عین ایرانی و اصیل بودن، بزرگترین نقطه ضعف جنبش سبز دانست. مساله ای که مهندس موسوی نیز موکدا به آن اشاره داشته است و به دفعات اعضای جنبش را به پرهیز از آن فرامی خواند. در این بین افراد بسیاری سعی کرده اند که به این تاکیدات جامه عمل بپوشانند و در نقش عضوی از جنبش، گهگاهی در پیشانی جنبش سبز قرار بگیرند. افرادی چون کدیور، مهاجرانی، سازگارا و... در خارج از کشور و در داخل نیز افراد بسیاری که متاسفته در بسیاری از موارد دارای اسامی مستعار بودند در محیط مجازی به همراهی احزابی از قبیل مشارکت و ... سعی در پیشروی و در دید عموم گذاشتن خود داشته اند. موفقیت یا عدم موفقیت این تلاش ها و تاثیر در حرکت جنبش در حوصله این مقاله نمی گنجد و باید به صورت جداگانه نگاشته شود.
اما آنچه که بیش از اتکا به «رهبر یا قهرمان» در کارکرد هیاتی نگران کننده است، عدم وجود برنامه ریزی و هدفمندی است. متاسفانه این مساله که در دولت نهم و بعد از آن(به دلیل عدم اعتقاد به مشروعیت، نام دولت دهم را برازنده نمی دانم) به عنوان اصلی ترین سمبل هیاتی گرایی و بی برنامگی، کاملا مشهود است تا کنون ضربه های جبران ناپذیری به آیند میهن وارد کرده و همچنان وارد خواهد کرد. می توان بخشی از ویژگی های کارکرد هیاتی را این موارد برشمرد:
-         تقدیر و خواست فراطبیعی برتر از برنامه ریزی مدون و اصولي است
-         برای رسیدن به هدف، تمام مسیر دیده نمی شود(به مانند اینکه از نردبانی با پله های نامطمئن برای رسیدن به بام استفاده شود اما چون اعتقاد بر درست بودن مسیر است با اطمینان پا برآن گذاشته شود)
-         در صورت اثبات ناکارآمدی راهبرد اتخاذ شده، با تعارفات رایج و سفسطه بازي، اشتباهات لاپوشانی می شوند
-         آخرین هدف اولین خواسته است
مطمئنا می توان موارد بیشماري را بر موارد بالا افزود. دولت نهم و شخص احمدی نژاد به خوبی نشانگر مصایب و مضرات این دیدگاه است. اقداماتی چون اختصاص بودجه برای طرح های خلق الساعه در سفرهای استانی، ساخت راه آهن بدون زیرسازی لازم، ادعاهای واهی و پیشگویی های مطلقا اشتباه شخص رئیس دولت و مواردی بیشمار که همگان بر آن آگاه هستند.
به اعتقاد نگارنده موردی که می تواند به جنبش سبز ضربه مهلک تری را وارد کند، تلاش برای تغییرحکومت در اولین قدم است. یا به عبارتی آخرین هدف را اولین خواسته قرار دادن است. این اشتباه در دوران اصلاحات یکی از بزرگترین موانع در راه نهادینه شدن آزادی های به دست آمده شد. تندرویهایی که در نهایت به توهین به رئیس جمهور وقت سید محمد خاتمی در دانشگاه تهران انجامید. (البته به شخصه دانشجویان را مقصر در آن قضیه نمی دانم. بلکه افرادی که با تبلیغات آنچنانی و با تندروی بیجا توقعات دانشجویان را بالا برده بودند  را می توان مقصر اصلی دانست)
به هر طریق، به نظر نگارنده افرادی که برای پیروزی جنبش، تاریخ معین می کردند در عین اینکه موتور حرکت جنبش بودند به عنوان عاملی در به خطر افتادن آینده جنبش سبز نیز عمل کردند(به صورت ناآگاهانه) که خوشبختانه با تلاشهای صورت گرفته موسوی- خاتمی این آینده تا کنون نجات یافته است. مقصود سخنم به صورت کاملا شفاف این است که با انقلاب و یا هرگونه تغییر ناگهانی دیگر نه تنها بهشت در انتظار ما نخواهد بود که در جهنم سودجویانی دیگر خواهیم سوخت. چه بسا سوزشی دهشتناک تر از 31 سال پس از انقلاب 57.
انقلاب 57 که حکومت را نهاده در دودست به تعداد کثیری افراد بی تجربه و گستاخ در برابر تعداد کمی افراد کارآمد ، تقدیم کرد. و به قطع یقین نهایتا گستاخی دسته اول بر قلت دسته دوم فائق آمد و آمد به سر مملکت آنچه که نباید می آمد. (در فرصت آینده مطمئنا به نقش جسارت و گستاخی این تعداد بر کیفیت تصمیم گیریها، به خصوص در مورد تاثیر بر تصمیمات و نظرات رهبر نخست جمهوری اسلامی خواهم پرداخت.)
اعضای جنبش سبز به خصوص جوانان و در بین جوانان نیز فارغ التحصیلان دانشگاه ها و دانشجویان چنانچه به دنبال حرکتی انقلابی و تغییرات بنیادین هستند باید ابتدا این سئوالات را از خود بپرسند که:
-         آیا آنها نیز می خواهند در حکومت آینده تعدادی جسور بی تجربه باشند که به قیمت فلاکت هم میهنانشان، تجربه اندوزی کنند؟
-         اگر ادعا می کنند که افراد کارآزموده ای به این منظور وجود دارند که حکومت ابزار تجربه اندوزی نشود، این افراد چه کسانی هستند؟  اصلاح طلبان در بند؟ اینان مخالف انقلابند. تبعیدیها؟ به شدت دچار چند دستگی هستند. عده ای خواهان سلطنت، عده ای حکومت سکولار و عده ای حکومتی مبتنی بر اسلام (و نه حکومت اسلامی) می خواهند.
-         آیا تضمینی برای رخ ندادن استقلال طلبی های بعد از انقلاب 57 و فراتر از آن تضمینی برای به خاک و خون نکشیدن حرکت های استقلال طلبان وجود دارد؟
-         آیا در بین انقلاب طلبان فعلی حس انتقام های خونین(نظیر آنچه در 57رخ داد) کنترل شده و در بند است؟
و هزاران پرسش بی پاسخ دیگر(حداقل برای نگارنده) به نوعی متقاعد کننده ترین دلیل برای عدم هجوم به موسوی – خاتمی در مقطع فعلی می تواند باشد. بدون شک علیرغم تمام ناملایماتی که حکومت فعلی برای ایرانیان موجب شده است، هنوز به غیر از افراد بی شماری که زندگی شان به وجود حکومت گره خورده است، توده مردم بی شماری وجود دارند که تنها با شنیدن دروغ در خطر بودن اسلام به خیابانها خواهند ریخت و همچنان برادران بی شماری هستند که از ریختن خون خواهر خود به اسم دفاع از دین و غیرت ابایی ندارند.
شاید بهتر باشد که به جای هجوم بی امان به روش مبارزه فعلی، تلاش شود تا طرحی برای مبارزه بهتر ارایه شود. همان چیزی که موسوی بیان می کند که رهبر جنبش نیست و در مقاطعی پیرو است. البته نباید از این گفته این طور برداشت شود که به پیشانی های فعلی جنبش نباید انتقادی وارد کرد. نه تنها باید منتقد دایم آنها بود که مبادا خیال ولایت بر ملت بر خاطرشان گذر کند، بلکه باید به صورت مدام آنها را از طریق انتقاد در جریان بازخورد حرکت هایشان قرار داد. نباید اجازه داده شود که پیشانی های فعلی جنبش در جایگاه ریش سفید هیات قرار بگیرند و ما در مقام پیروی و احترام ، چشم و دهان بسته تاریخ این خاک را دوباره در مسیر تکرار قرار بدهیم.
نگارنده هم مانند بسیاری از اعضای فعلی جنبش، ضمن درخواست از پیشانی های فعلی جنبش سبز برای اعترافات تدریجی به اشتباهات دوران تجربه اندوزی خود(آری آنها باید شجاعت اعتراف داشته باشند تا ملت نیز شجاعتِ به نمایندگی برگزیدن آنها را پیدا کنند)، خواهان محور قرار گرفتن قانون اساسی ناقص و پرت افتاده فعلی است تا میثاقی باشد برای چانه زنی و هدف خواهی همانگونه که زهرا رهنورد در تایید تاکیدات میرحسین موسوی بیان کرد.
امیدوارم که در پناه آینده نگری نسل جوان و آگاه امروز، فردا در کنار جنبش سبزِ پیروز، وطن جایی برای بودن باشد و غربت پذیرای خیل عظیم ایرانی های خسته از استبداد و خرافات نباشد.

* پی نوشت: تلاش کردم که این مطلب را در جایی به غیر از وبلاگ خودم هم منتشر کنم که گویا هنوز قلمم لایق قضاوت عمومی گسترده از سطح این وبلاگ نیست.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

طوطی دامون

قضیه ما و یک سری از آخوندهای جمهوری اسلامی شده«قضیه طوطی دامون*». هر روز و هر لحظه از هر تریبونی که پیدا می کنند با صدای بلند داد می زنند فلانی به من بخند. فلانی به من گیر بده. که این فلانی به نظر تمام ملت باشند. نه تمام کسانی که از زبان فارسی آمیخته با عربی(یا شاید بالعکس) سررشته دارند.
به نظرم سال 81 بود یا شاید هم82 (آخرین مرتبه ای که مشهد رفتم!)  پناهیانِ دعای ندبه در فاصله 3 متری و شاید کمتر از من نشسته بود و داشت می گفت که «عزاداری برای ائمه مثل پوسته تخم مرغی می مونه که از محتویات حفاظت می کنه. پس عزاداری وسیله حفظ دین است و الخ...». هر چند که در آن زمان هنوز چندان نمی فهمیدم که متوجه بشوم که منظور این است که «عزاداری اصل است و دین فرع» اما حداقل انقدر آگاه بودم که نظریه پوسته تخم مرغم!!! را بدهم. یعنی این که بابا این مداحان محترمتون دارند عزاداری را به گوه می کشند. این هم سندش: کودک آزاری!!!
به هر حال این یک پیش درآمد بود که اعلام کنم من مادرزاد دشمن این آقا به دنیا نیامدم! ایراد دارم به ایشان! ایراد! انتقاد دارم!
برادر من، شما که ادعا می کنید که « به تمام اساتیدت انتقاد کردی تا مجتهد شدی!!!». شما که ادعا می کنید که با هیچ کس تعارف ندارید، این چه حرفی است؟ شما به چه شهامتی(البته اگر به دنیای بعد از مرگ اعتقاد دارید و حرفهاتون فقط برای ما نبوده باشد!) برای یک فرد تاریخ می سازید و از فرش به عرش می برید؟ شما همین که ادعا کنید رهبرتون مقدس است کافی است! هیچ دلیل و برهانی نخواستیم. چون درهر صورت نه به شما به دین ما می پیوندی و نه ما رهرو ولی شما خواهیم شد. این هم حرفهای استاد! پناهیان که واقعا اگر منبر مال من بود خیلی بهتر از کار در می آمد.
بعد می رسیم به استادعلم الهدی ( که خودش را معروف کرد به آقای بزغاله گوساله!بماند که هنوز من هاج و واج این ترکیب کلمه هستم) فقط اشاره کنم که حرف اخیر ایشان آنقدر بی منطق و سرسری زده شده است که حتی بچه 10 ساله هم به خنده می افتد: «انفجار پیاپی دو بمب در میان مردمی که مشغول مناجات بودند ثابت کرد که شیعیان بعد از گذشت هزار و اندی از حادثه عاشورا همچنان تابعان ولایت هستند»
به قول استاد هالو، ربط گوزن و شقیقه را هم فهمیدیم. معنی این حرف به صورت غیرمستقیم یعنی اینکه هر چقدر که مردم بیشتری بمیرند نشانگر تبعیت از ولایت است. حل این معما و هضم رابطه اش با عاشورا و بقیه قضایا هم بر عهده خواننده محترم(اگر وجود داشته باشد^ ^) نه انگار که 27 نفری که کشته شدند انسان بودند! بعد هم ایرانی بودند، بعد مسلمان! شیعه و سنی هم دیگر تفاوتی نمی کند.
و در آخر هم استاد طناز، کاظم صدیقی! ایشان که دیر آمده اند عجله زیادی برای زود رفتن دارند و من جمعه ای نیست که حسرت نخورم از اینکه چرا هاشمی خطبه خوان نیست! 
ایشان فرموده اند: « افتخار ما این است که رهبر ما نیز مثل عمو جان‌شان حضرت ابوالفضل جانباز هستند»
ایشان حاج آقا، اگر امکان دارد روش محاسبه این نسبت های را برای ما هم فاش کنید. من خیلی علاقه مندم که بفهمم اگر رهبر برادر زاده ابوالفضل هستند این خاتمی و میرحسین ما نسبتشان چیست؟! 

بعدا نوشتم: احساس خیلی بدی دارم! مثل تهوع! مثل اینکه دلم می خواست خیلی چیزهای بدتری می نوشتم اما در شان من نیست که حداقل در ملاعام  به کسی توهین کنم. اما در هر صورت  نمی دانم احساس بدم را  چطور می توان فرونشاند!
* طوطی دامون: یک جوک نسبتا طولانی و بی مزه! که ترجیح می دهم وقت کسی را با آن تلف نکنم.

۱۳۸۹ تیر ۲۳, چهارشنبه

برای او که کاش بخواند!

نشاید آن چنان که باید، برایت دل سپردم و نشاید آن چنان که باید، دل ِسپرده ات را خوب نگهدار بودم و نشاید آن چنان که باید، برای لحظات تنهایی ات مرهم بودم.
اما نبود رسم انتقام چنین که تو نمودی و نبود سزای من آن چه که شد. 
چه بسا رفتن بر مسیر مقابله ای به مثل برازنده تر بود بازی کسل کننده روزگار را...
به هر روی، آبی است رفته از جوی که تنی را نتوان شستن به آن و چرکی را هم. بگذار خاطره ای دیگر از رفته ای دیگر با آب جوی همراه شود.
باشد که روزگار تن به بازی ای دگرگونه دهد و کام تلخ به شهد کامش شیرین گرداند. و در پایان: سلام... خداحافظ...* تمام آنچه که بود در این مدت هیچ نیست جز خاطره ای از این دو. پس به همین راه بماند.
خداحافظ بی امید بر سلامی دیگر و سلام بر خداحافظ که طلایه دار جدایی است.

* حسین پناهی: «سلام، خداحافظ، چیز تازه اگر یافتید بر این دو اضافه کنید، تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار»

-پی نوشت: خواستم ببینم اگر روزی بخوام غزل خداحافظی بخونم چی از آب درمیاد. دیدم شد آش شلم شوربا... هنوز دستم به قلم نمیره و مجبورم ناصرخسروی عالم خیال خودم باشم و سفرنامه مسیر تختخواب تا میز تحریرم رو بنویسم. تا بل باز شود این در گمشده بر دیوار...

۱۳۸۹ تیر ۲۲, سه‌شنبه

تماشا، واژه، پرواز، سهراب

«... به تماشا سوگند
                   و به آغاز کلام
                                    و به پرواز کبوتر از ذهن
                                                               واژه ای در قفس است...»

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

وصفنامه

های دینمداران! سر بردارید از بالین که ندایی پیچیده است گوش خراش چنین که در دیار مالی رویین تنی رستم پیکر ظاهر گردیده است و ملت، امیرالمونین می خوانندش و خود به عینه رویت کردمش. پای چون پیل، سینه به فراخی خلیج پارس، شانه به تنومندی دماوند، و صورت آنچنان نورانی گویی که خورشید به تمام در درونش جای یافته است...

۱۳۸۹ تیر ۱۳, یکشنبه

هنوز باید باشم؟

آنگاه که انگیزه ای برای ماندن و دلیلی برای رفتن نمانده است. پاها سست باشد و در بدن نایی نمانده باشد برای تحمل باری که از هیچ بر دوشت گذاشته باشند از بدو آمدن به این بیکرانِ بی دلیل، ناگاه سالروز تولد از چون صاعقه بر سرت فرود می آید و این سئوال را جاودانه می کند:«هنوز باید باشم؟»
و چون هیچ جوابی برای هیچ کدام از هنوزهایم نیافته ام چاره ای نیست جز اینکه کلاهی ببافم از تمام کلاف های سردرگم زندگی ام به پهنای تمام عالم و چنانش بر سر دنیا بکشم که هیچ چیز دیگر نبینم. چه مفرّی بهتر از ندیدن؟
باید چشم ببندم بر تمام رویاهایم و کور بمانم بر تمام آنچه خواسته و ناخواسته در کوله بارم گذاشته ام به امیدی که روزی کفش پاره ام در بیابان افکارم شود و حال جز کوه درد نیست.
چاره ای نیست جز اینکه به شمردن نفس هایم ادامه دهم تا شاید سرانجام آخرین شان مرا به وجد بیاورد...

* پی نوشت: گویا با گذر زمان شجاعتم پیشرفت داشته و حداقل می توانم احساس روز تولدم رو روی کاغذ بیارم بدون اینکه بترسم از گفتن اینکه «چرا هنوز باید باشم؟»

۱۳۸۹ تیر ۱۰, پنجشنبه

شاهدی برای همیشه

باشد که درسی بماند برای تو و هر آن کس که بعد از من بر این خاک پای خواهد گذاشت و سردر هرسوراخی به دنبال حقیقت دنیا بگردد...
من خودم را پیدا کرده ام. روزگاری دیوانه ای بودم که در کوچه پس کوچه های شهرهای یونان می گشتم و همه را عاصی کرده بودم از بودن در این محنت کده و گذشت روزگار تا اینبار در شکل مسیح ظهور کردم و با استعداد خارق العاده ام در گهواره تمام بشریت را به بازی گرفتم و روزی هم دیوانه وار همه موجودات دنیا را دسته بندی کردم تا خدای خود ساخته ام در کتاب عربی را در نگاه همگان موجودی نا موجود جلوه دهم و او هم به تلافی روزی سیبی را بر سرم کوبید اما همان سیب هم مایه رنج او شد و از آدمیان که خسته شدم روزی حیوانی را در آغوش گرفتم و زار زار گریستم تا باورم کند که این جهان هیچی جز هیچ نیست و روزی هم در لباس پیشوای بزرگ خواستم زمین را با خاک ویران کنم و در جامه بمب اتم برسر ژاپنی ها فروافتادم، ملا شدم در گوشه ای از دنیا انقلابی به راه انداختم و....
در آخر خسته از همه چیز در قالب ساده ترین آدم پا بر این زمین گذاشتم تا حالا که کاری از دستم بر نمی آید نظاره گر حماقت شما آدمیان باشم!
می بینم که دیوانه وار دور خانه ای خود ساخته می گردید و در مواقع ترس و امید صلیبی بر سینه خود ترسیم می کنید و گاه دیوانه وار در برابر دیواری ایستاده تکان های آنچنانی می خورید و در معابد عود می سوزانید و در برابر گاو تعظیم می کنید و روح مگس مرده را جویا هستید تا بپرستید و...
به هر حال خرسندم از اینکه اکنون نظاره گری بیش نیستم و در برابر ویرانی های آتی هیچ تقصیری نخواهم داشت...
کاش پس از این در قامت یک بید، یک سنگ یا یک دریاچه یخ زده به میانتان بیایم...
کاش...