۱۳۸۹ اردیبهشت ۹, پنجشنبه

افق خالی

چشمهایم مات و مبهوت فضای بیکران است. می نگرم هم چنان بر افق دور. بر آنجا که نشسته است چیزی یا کسی در انتظارم. شاید هم هیچ...
آری شاید هم هیچ نباشد.
چندان امیدوار نباش به فردایی که در آن هیچ کس و هیچ چیز در انتظارت نیست.
چه می دانی شاید فردا که چشم گشودی دیگر سقف بالای سرت آسمان نباشد و سطح زیر پایت خاک!





* به قول پناهی:« از خونه که میری بیرون با خودت چراغ ببر...»

۱ نظر:

  1. پسر جان آینده تویی هیچ چیز عوض نمیشه تویی که باید عوض بشی!

    پاسخحذف

گفتند که...