و آنجا که سرخورده بودم از تمام هستی تو را می دیدم نشسته در خلوتم در انتظار تا نثارت کنم هر آنچه بد و بیراه است و اکنون هیچ کس جز خودم پذیرای سرزنش هایم نیست.
اما می دانی، صادقانه بگویم: «از وقتی که از شر تو و تمام ادیان ساخته ذهن آفریدگانت راحت شده ام دیگر از هیچ کس و هیچ چیز ترسی به دل راه نمی دهم. حال تو بمان و خلوت هزاران هزار مفتونت و سرزنش هاشان...»
و این آخرین بند بود بین من و تو که باید می گسست. حال من راه خود می روم و تو هم در جای خود باش.
* شاید برگفته از این ابیات همای :
«چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی؟
خرد گم کرده ای شاید نمی دانی!»
و این آخرین بند بود بین من و تو که باید می گسست. حال من راه خود می روم و تو هم در جای خود باش.
* شاید برگفته از این ابیات همای :
«چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی؟
خرد گم کرده ای شاید نمی دانی!»
از خدا به سعید:
پاسخحذفمیبینمت که عزم جفا میکنی مکن
عزم عتاب و فرقت ما میکنی مکن
...
پیوند کرده را چه جدا میکنی مکن