۱۳۸۹ مرداد ۳۱, یکشنبه

سالِ هیچ

این داستان براساس هیچ نوشته شده است!
به چراغ راهنما چشم دوخته بود و در دلش معکوس می شمرد.16،15،14...
«سینا، به نظرت ما بالاخره می تونیم خونه پیدا کنیم؟ من که دیگه دارم نا امید میشم. از ونک شروع کردیم و حالا رسیدیم به راه آهن! مطمئنی نمی خوای ازبابات کمک بگیری؟ حالا از بابات نگیر. لااقل بذار من از بابام پول بگیرم. اینجوری بهتر نیست؟ سینا! سینا!سی...»
«بذار اینبار که سبز شد هم رد نشیم! من عاشق اینم که وقتی چراغ سبز میشه مردم چه جوری هجوم می برند. انگار اگه یواش برند کار دنیا لنگ می مونه! ببین ببین! موتوری رو باش! آها ببین..»
«اوف... من چی میگم، تو چی میگی! بی خیال بابا! بیا رد شیم! زود باش دیگه الان قرمز میشه دوباره! بدو دیگه...»
مهدیه که تا وسط چهارراه رفته بود همینطور داشت سینا را صدا می زد و نمی دانست که باید برود یا برگردد. سینا هم همچنان به چراغ خیره مانده بود به آدم ها که دیوانه وار از خیابان می گذشتند. موتورسوارانی که گویا جنون فحش شنیدن داشتند هم بی توجه به عابران پیاده راه خود را از بین آنها باز می کردند. 
«الهی خیر نبینی جوون! یه خرده صبر کنی می میری؟» این را پیرزنی می گفت که چرخ خریدش را به دنبال خود می کشید. چرخ خرید پر بود از میوه، سبزی، گوشت و آب معدنی.
و سینا ناگهان گویا که چرتش پاره شده باشد شروع کرد به دویدن. حالا مهدیه در آن سوی چهارراه بود و داشت حرص می خورد از این همه سربه هواییِ سینا. چراغ سبز عابر پیاده شروع کرد به چشمک زدن و چیزی نمانده بود که قرمز شود. جوانی موتورسوار تلاش کرد تا راه خود را از بین سینا و پسر جوان دیگری که سیگار به دست از جهت مخالف او در حال دویدن بود، باز کند. 
«مرتیکه مادر قحبه مگه کوری؟ آدم به این گندگی رو نمی بینی؟ اگه مردی وایستا تا آدمت کنم! دیوث...»
جوانک خیلی عصبابی بود از اینکه موتورسوار حضور او را نادیده گرفته و اینچنین از برابرش رد شده بود. اما موتورسوار گویا عصبانی تر از جوانک بود. در جا دور زد و برگشت به سوی جوان. موتور را کنار خیابان گذاشت و پیاده شد. کلاهی که شبیه کاسک بود را از سر برداشت. مردی حدودا 35 ساله با صورتی پوشیده از ریش. جای مهر به پیشانی داشت و پارچه ای چفیه مانند بر دور کمر بسته بود. 
«کی بود می خواست ما رو آدم کنه؟»
جوان گویا که حساب کاردستش آمده باشد نگاهی به مرد میانسال انداخت و گفت:« برادر یه کم با احتیاط رد بشید به کجای دنیا برمی خوره؟ الان اگه زده بودی به من می خواستی چیکار کنی؟»
«داداش ما اینکاره ایم. بلدیم چیجوری رد بشیم که به کسی نزنیم. حالا بزنم دهنتو سرویس کنم که دیگه هر چی از دهنت دراومد نگی؟»
«چیه حالا ما بدهکار هم شدیم؟ عجب رویی داری به خدا؟ مملکت رو صاحاب شدید هر کاری دلتون می خواد می کنید گردنتونم که کلفته! ایهاالناس ببینید چقدر پرروست این آقا! ای خدا خودت به داد ما بر...»
صدای جوان با مشت مرد میانسال در گلو خفه شد. سینا قدمی به پیش می گذاشت و قدمی به پس. نه توان بدنی مقابله با مرد میانسال را داشت و نه دلش راضی می شد که هم نسل خودش را که حالا هم فکر خودش یاقته بود را زیر مشت و لگد مرد رها کند. 
« سینا ترا خدا بیا بریم. هنوز یه هفته نشده اومدی بیرون. تو رو خدا! سینا اگه بری طرف اون مرد دیگه نه من نه تو! ولشون کن این کثافتای از خدا بی خبر رو! بیا بریم»
و حال سینا بود که دوباره به مهدکودک برگشته بود و مهدیه شده بود مادرش. دستش را می کشید و می برد و او در دل فقط اعتراض بود. تمام اتفاقات چند ماه گذشته از جلوی چشمش رد می شد. زنجیره انسانی خیابان ولیعصر، کری خوانی پارک ملت، تجمع شبانه میدان تجریش، روز رای گیری، بی خوابی شب شمارش آرا، دود و آتش خیابان مطهری، رژه موتورسواران بسیجی در زیر پل کریم خان، گاز اشک آور اطراف میدان آزادی، پیاده روی از هفت تیر تا بلوار کشاورز، شنبه کذایی که به دست ماموران گرفتار شده بود، روزهای بازجویی، کهریزک، چشمان گریان مهدیه در اولین روز ملاقات در اوین، سیلی ای که پس از آزادی با قید وثیقه از پدرش خورده بود، اخراج از سازمان فنی حرفه ای...
سینا مانده بود و تمام این اتفاقات که در طی یکسال زندگی اش را تحت تاثیر قرار داده بود. سینا مانده بود و خشمی فروخورده که در انتظار فرصتی برای تخلیه آن می گشت...
ادامه دارد...

پانوشت: خوشحال میشم که اگر عزیزی حوصله خوندن این مطلب رو داشت، نظر خودش رو هم بنویسه تا بتونم بهتر بنویسم.

۵ نظر:

  1. سلام نویسنده، تولستوی ! کافکا! شفتالو! خوبی؟
    این جمله جوان گویا که گوشی دستش آمده باشد میخواستی بگی جوان گویا که حساب کار دستش آمده باشد؟

    میشه دست از سر هیچ برداری این داستان بر اساس هیچ نوشته نشده است.


    و نه دلش راضی می شد که هم نسل خودش را که حالا هم فکر خودش یاقته بود را زیر مشت و لگد مرد رها کند.این یعنی چی؟ کی کیه؟

    پاسخحذف
  2. سلام ناشناس! مرسی از تصحیحت! بعدشم اون جمله انقدر هم دیگه گنگ نیست. منظورم اینه که سینا با اون جوونی که زیر لگد بود، هم فکر و هم نسله!
    در ضمن برای من همه چیز هیچه! «پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست!»

    پاسخحذف
  3. عزیز من دیگه کسی اینجا حوصله اینو نداره که حتی به این قضایا فکر کنه. اینجا همه الن تو تب و تاب اینن که چجوری با درآمدی که قرار نیست افزوده بشه نان دانه ای 250 تومان بخرن؟! آره جون برادر! دیگه کسی نه جراتداره نه دل و دماغ نه برای اعتراض که برای انتقاد!
    (میبینم که اسم ما روهم سانسور کردی؟!)
    میثم

    پاسخحذف
  4. سلام آقای اتحادی نوشتة شما را خواندم ، نمی دانستم که اینقدر روان می نویسید.

    منطور شما را نمی فهمم وقتی می گویید براساس هیچ می نویسید.مگر معمولا نویسنده چیزی را بر اساس چیزی می نویسد؟
    با علاقه نوشته هایتان را دنبال خواهم کرد.

    پاسخحذف
  5. سلام، خیلی ممنون. اولین بارِ که یکی ازم تعریف می کنه. به قول گلپایگونی ها ذوق کِردَم! سعی می کنم یه جوری بنویسم که حوصله هیچکی سر نره. اما خب بیشتر وقتا کم میارم...

    پاسخحذف

گفتند که...