۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

سال هیچ 2


سینا و مهدیه دست در دست یکدیگر امیرآباد را به سمت پایین می رفتند. دیگر تقریبا به خیابان فاطمی رسیده بودند و براساس یک قرارداد نانوشته باید داخل پارک لاله می شدند. ابتدا نگاهی به بازارچه می انداختند و بعد با دو لیوان چای به دنبال نیمکت خالی می گشتند.
«چقد بدم خدمتتون؟»
«500تومَن.»
سینا لیوان های پلاستیکی را از لبه بالایی گرفته بود. این تنها روشی بود که می شد این لیوان های یکبار مصرف را در دست گرفت بدون اینکه دست را بسوزاند.
بدون اینکه کلامی بین آنها رد و بدل شود به سمت میدان رفتند و در گوشه ای نیمکت خالی پیدا کردند. شاید نشستن در اطراف این میدان بهترین روش بود برای خلاصی از پرسش های ماموران که گهگاه مزاحم آنها می شدند با این سئوال تکراری که چه نسبتی با هم دارند.
ساعت حدود 5 بعدازظهر روز 3 آبان بود. سینا سعی می کرد تا نبات را در چای حل کند. شاید این کار بود که او را ترغیب می کردعلیرغم مخالفت مهدیه هر بار چای بخرد و دیگر عادت کرده بود به شنیدن  این جمله مهدیه که «من چند بار بگم که طعم این چای را دوست ندارم؟»
چیزی به اذان مغرب نمانده بود و از بلندگوهای پارک صحبت های یک روحانی  پخش می شد.«...در جای جای قرآن کریم به این موضوع اشاره شده است و این خود نشان دهنده اهمیت مبارزه با هوای نفس است. اگر هوای نفس بر انسان غلبه کند، راه رسیدن به سعادت گم خواهد شد. برای غلبه برهوای نفس باید از خدواند کمک طلبید و راه کمک طلبیدن از خداوند نماز است. نماز کمک می کند که انسان ...»
«اه! هر کجا می ریم این معلم دینی راهنمایی سایه به سایه دنبالِ من میاد انگار...هاهاها»
سینا بی نهایت عاشق خنده های مهدیه بود. دندان های مرتب و سفید در تناسب با لبهای سرخ، چاله کوچک بر روی لپ، چشمان سیاه و بزرگی که کمی تنگ می شد و دست راست مهدیه که بی اختیار جلوی دهان او می آمد.
«مگه معلم دینی تون آخوند بود؟»
«نه بابا! آخوند که نبود. یه زنه بود که همین حرفا رو می زد. اینا انگار همشون یه کتاب رو با هم حفظ می کنن که مثل نوار تکرارش می کنند. خداوند می فرماید...هاهاها...»
«معلم دینی ما که همه چی بهش می اومد غیر از اینکه دین بدونه چیه. موهای بور داشت و هیکل خیلی گنده. سبیل کلفت و صدایی که جون می داد واسه دوبله. یادمه یه بار خر شد واسه هر نمره که از بیست کم بود با کابل زدمون. منم سه تا خوردم. هنوزم خوشحالم که وقتی زد آخ نگفتم. همون لحظه پشیمونی رو تو چشماش می دیدم...»
«اِ، پس کتکم خوردی و به من نگفتی؟»
«خب شاگردای باهوشم کتک می خورند!»
«جونم! همین پررویی ته که نمی ذاره ازت دل بکنم!»
کمی به هم نزدیک تر شدند و سینا می خواست که دستش را روی شانه مهدیه بیاندازد. اما نگاه مهدیه به یادش آورد روزی را که در پارک ملت نشسته بودند با بیشترین فاصله. آن روز مهدیه داشت گریه می کرد...
ادامه دارد...

پانوشت: دست و دلم به قلم نمیره! انگار من دارم کره زمین رو می چرخونم. جدی اگه من نباشم کار دنیا لنگ میشه؟ اگه نگران بشریت بعد از خودم نبودم می تونستم یه تصمیم مردونه بگیرم!

۲ نظر:

  1. ها
    داری را می فتی نویسنده
    حوصله صبر کردن رو ندارم بهم
    بالاخره ازدواج می کنند یا نه

    پاسخحذف

گفتند که...