۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه
ترس
می ترسم از این شبها، از بارش اشک بر گونه های گر گرفته ام، از خنده های سرد بر لبان خشکیده ام، از فریاد لحظه به لحظه انسانیت، از سکوت بی نهایت دریا...
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
یکی هستم مثل شما، گیج و سرگشته توی یک گوشه دنیا نقش یک سنگ را بازی می کنم. و همیشه دلم می خواهد کلاغ باشم...
سلاااااااااااااام
پاسخحذفمرد حسابی وبلاگ داری منو به ضرب و زور فیلتر شکن می کشونی فیس بوک.دارم می خونم وبلاگتو
سعید جان خوندم مطالبتو هر وقت فهمیدی چرا اومدیم به منم خبر بده چون نزدیک ده ساله که برا طلوع خورشید فردا هیچ عجله ای ندارمم
پاسخحذفنترس ما به این ها عادت کرده ایم.
پاسخحذف