۱۳۸۸ بهمن ۱۲, دوشنبه

خیال

اصلا کی گفته که باید تا ته ته وایستاد و دید که چی می خواد اتفاق بیافته؟! بی خیال بابا... بیا با هم بزنیم به کوه و دشت. بریم با هم اونجایی که هیچ خبری از هیج کس نباشه. نه خدایی باشه که پیامبری فرستاده باشه و نه سنگی باشه که بت شده باشه و اصلا بیا با هم بریم تو خیال. بریم و تا همیشه با هم اونجا بمونیم و بخندیم به خودمون که چه ساده گیر این دنیا افتادیم. بعد بشینیم زیر یه درخت و انقدر بشینیم تا ما هم بشیم یه جزیی از طبیعت. چه می دونم بشیم یه سوسک یا اگه از سوسک می ترسی می تونیم پروانه بشیم یا اگه از گلها خوشت نمیاد می تونیم زرافه بشیم یا اگه برگ دوست نداری بخوری خب می تونیم خاک بشیم. دیگه نگو می ترسی ازت مجسمه بسازن! چون اون دیگه به ما ربطی نداره. حماقت آدمی بی نهایته! چی؟ دلت می خواد هیچی نشی؟ خب باشه بیا با هم هیچ بشیم! باشه فهمیدم، فهمیدم. بیا هیچ هم نشیم. بیا اصلا... چه می دونم بیا هر چی که تو خواستی... فقط هیچی نگو. می خوام حداقل تو خیال دیگه سکوت باشه. ببخشید ببخشید. قرارمون بود که هیچ چیزی نباشه. «خب دلم می خواد حداقل تو خیال حرف نباشه...»

۳ نظر:

  1. تو که کله ات دوباره گریپاچ کرده؟ چاره دردت فقط آّب و هوای ملاغونه فقط باید اونوقت اسم سایتت رو بذاری ملاغون نویسی! باور کن

    پاسخحذف
  2. بارك الله فيلك! به به آقاي اتحادي! رفتي تو غربت نشستي بالاخره؟ هر جا كه هستي خوش و خرم باشي. به زوجه محترمه سلام مخصوص برسون

    پاسخحذف

گفتند که...