۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

کاخ آرزو

می دانی، صفای نگاهت را با هیچ چیز این دنیا عوض نمی کنم. من در چشمان تو می بینم آنچه را که تمام عمر در پی اش بوده ام و نیافته ام. آری! اسب خیالم را می گویم. همانکه روزی در کنار رودخانه ای، زیر درختی، در دشتی یا شاید هم در آسمان گم کردم و دیگر نیافتم تا امروز که در دشت چشمانت مشغول چرا یافتمش. 
نباید که این مرکب را یکجانشین کرد! 
باید برآن نشست و تاخت برتمام خاطرات و خود را پیدا کرد...
من اگر سوار این مرکب باشم، شاهزاده ای را می بینم با دستانی خاک آلود که کاخ آرزوهایش را در باغچه می سازد و پایی را می بینم که کاخ را با خاک یکسان می کند و نوجوانی را می بینم که با کاغذ کاخ آرزوهایش را بنا می کند و باد را می شنوم که کاخ را با خود می برد و  جوانکی را می بینم که کاخ آرزوهایش را بر صفحه حک می کند و آب را می بینم که صفحه را می شوید و مردی را می بینم که دنبال کاخ آرزوهایش می گردد و شب را می بینم که سوی چشمانش را بی سو کرده است...
من این اسب را به تو می بخشم اما اگر بر آن تاختی و شاهزاده ام را یافتی آگاهش کن که کاخش تا ابد کوخی بیش نخواهد بود...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گفتند که...