می دانی، صفای نگاهت را با هیچ چیز این دنیا عوض نمی کنم. من در چشمان تو می بینم آنچه را که تمام عمر در پی اش بوده ام و نیافته ام. آری! اسب خیالم را می گویم. همانکه روزی در کنار رودخانه ای، زیر درختی، در دشتی یا شاید هم در آسمان گم کردم و دیگر نیافتم تا امروز که در دشت چشمانت مشغول چرا یافتمش.
نباید که این مرکب را یکجانشین کرد!
باید برآن نشست و تاخت برتمام خاطرات و خود را پیدا کرد...
من اگر سوار این مرکب باشم، شاهزاده ای را می بینم با دستانی خاک آلود که کاخ آرزوهایش را در باغچه می سازد و پایی را می بینم که کاخ را با خاک یکسان می کند و نوجوانی را می بینم که با کاغذ کاخ آرزوهایش را بنا می کند و باد را می شنوم که کاخ را با خود می برد و جوانکی را می بینم که کاخ آرزوهایش را بر صفحه حک می کند و آب را می بینم که صفحه را می شوید و مردی را می بینم که دنبال کاخ آرزوهایش می گردد و شب را می بینم که سوی چشمانش را بی سو کرده است...
من این اسب را به تو می بخشم اما اگر بر آن تاختی و شاهزاده ام را یافتی آگاهش کن که کاخش تا ابد کوخی بیش نخواهد بود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
گفتند که...