۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

شب

هی نشین بیخ گوش من پچ پچ کن. بسه دیگه. خب بابا امشب هم مثل همه شبهای دیگه می گذره. چرا نشستی برای قصه می بافی. منو نترسون از شب. منو نترسون از سیاهی. ببین همین جام! کنارت نشستم. باور نمی کنی گونه هامو لمس کن. چشم هامو لمس کن. هستم. دیدی، باورت شد؟ از شب می ترسی همون طور که من. از سیاهی می ترسی همون طور که من. ولی سخت نگیر باهم سر می کنیم این شب رو مثل همه شبهای دیگه. مهم اینه که با هم هستیم...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گفتند که...