۱۳۸۹ شهریور ۱۹, جمعه

سال هیچ 3


مهدیه داشت گریه می کرد و با چشمان اشک بار و صدای بغض آلود به سینا اعتراض می کرد.
«اصلا تو هیچ وقت تلاش نمی کنی که منو بفهمی. همیشه سعی می کنی که منو نصیحت کنی. اصلا تو از دختر بودن چی می دونی. 5 ساله که بودی بابات برای تو پاپیون می خرید و توی مهد کودک چادر سفید گلدار سر من کردند. کلاس پنجم که رفتی ناظم مدرسه ظاهرت رو نگاه می کرد که شیک باشی و ناظم ما ناخن هامو چک می کرد که لاک نداشته باشه. راهنمایی که رفتی ژل زدی به موهاتو من حتی جرات نداشتم که یه ماتیک به لبم بزنم. دبیرستانی هم که شدی تیپ زدی و با دوستات می رفتی دم دبیرستان دخترونه و ناظم ما هزارتا جاسوس گذاشته بود که نکنه یه وقت جرات کنم و دلم هوس داشتن یکی از همین شما علافا رو کنه. شما پسرا یه سربازی میرید تا آخر عمر تو سر ما دخترا می زنید. تو سربازی مگه چیکار می کنند باهاتون؟ موهاتونو با ماشین می زنن و غرورتونو خرد می کنن. من تمام عمر موهام زیر حجابه و غرورم که...»
«عزیزم آخه من که چیزی نگفتم. فقط گفتم انقدر سخت نگیر. تو که نباید انتقام تمام محدودیت هاتو از من بگیری. اصلا من معذرت می خوام به خاطر تمام ظلم هایی که به تمام زنهای دنیا شده. راضی شدی؟»
صدای گریه بلندتر شده بود و سینا خیس عرق. طاقت نگاه های سرزنش آمیز مردان عابر را نداشت. می دانست که همه بدون شک دارند این جمله را تکرار می کنند که «مرتیکه معلوم نیست چه بلایی سر دختر مردم آورده!»
سینا حساسیت عجیبی به «دختر مردم» داشت. برای او قابل درک نبود که این جمله دقیقا دارای چه معنی ای می تواند باشد. برای او که تمام مردان دنیا به دو دسته خودش و پدرش تقسیم می شدند خیلی مشکل بود تا با یک نگاه آنها را دسته بندی کند. آیا آنها مثل سینا ادعای حمایت از حق زن داشتند یا مثل پدرش زن را چون زودپز می دیدند؟ سیناوار به دنبال این بودند که زن را هم انسانی با جنسیت متفاوت می بینند یا پدروار جز از دید جنسی نمی توانند زن را ببینند؟ آیا زن از دید آنها چیزی فراتر از ادا و ناز و ...
«دوباره هم که رفتی توی عالم هپروت! چیه حتما داری باز با اون افکار مزخرفت سر و کله می زنی؟!»
مهدیه تقریبا با فریاد این جملات را گفت و توجه دو مامور پارک که در حال عبور از نزدیک آنها بودند را به خود جلب کرد. ماموری سبزتیره پوش با چهار علامت ستاره وار بر دو دوش حدودا در دو متری آنها ایستاد و سینا را خواست.
«اتفاقی افتاده؟ چرا خانوم داره گریه می کنه؟ مشکلی دارید؟»
«مشکل؟ نه هیچ مشکلی نیست. یه سوتفاهم پیش اومده داریم حلش می کنیم.»
«مساله چیه؟»
«مساله اینه که ما جوونا تا یه گوشه پیدا می کنیم که بشینیم با هم حرف بزنیم شما ها میایید و سین جین می کنید ما رو! مساله اینه..»
«صداتو بیار پایین. ما فقط سعی می کنیم همه توی امنیت باشند! شماها با هم چه نسبتی دارید؟»
«دانشجو هستیم و قراره که اگه بذارید با هم ازدواج کنیم!»
سینا کمی از عصبانیت آمیخته با ترس می لرزید.
«ببینم کارت دانشجویی تو! پس با هم نامزدید؟!»
«بله این کارتم...»
«شماره خونه خانوم رو بده!»
نمی دانست که  باید شماره واقعی را بدهد یا نه...
«....8845»
«سینا جون...»
با شنیدن صدای ظریف و کشدار مهدیه به خود آمد. هر چند بیزار بود از تکرار اما جواب داد:
«جونِ دلم...»
مهدیه همانطور که به فواره های میان میدان پارک لاله خیره بود ادامه داد.
«اون زن چادریه رو می بینی؟ همون مامور گشت رو می گم. به نظرت اون روز میاد که وایستم سر میدون ونک و تک تک اینا رو بکنم توی ون نیرو انتظامی. بعد که بردمشون و چند ساعت توی بازداشتگاه نگهشون داشتم، کس و کارشون رو مجبور کنم برن براشون تاپ و دامن کوتاه سرخ بخرن و ببرنشون؟ آخ که چه حالی میده...»
«عزیزم... آخه اینکه راهش نیست. تو اگه اینکارو بکنی چه فرقی با اونا داری؟»
«چی میگی بابا؟! یادت نیست اون شبی که منو تا ساعت 2 شب نگه داشتن توی بازداشتگاه؟ کثافتا از بابام شناسنامه می خواستن که ثابت بشه واقعا پدر و دختریم. بی شعورا با خودشون نمیگن آدم مسافرت که میره شناسنامه توی جیبش نمی ذاره...»
« می دونم خوشگلم خیلی اون قضیه اذیتت کرد. اما خب متاسفانه اینا بد راهی رو انتخاب کردن برای مملکت داری...»
سینا داشت با جدیت تلاش می کرد که نظرات خودش را بیان کند و می رفت تا بحث دو نفره آنها شروع شود...

* روزها و ماهها همچنان در گذرند و هنوز غریبه ای بیش نیستم در دنیای بی هدف. روی زمینی که بیهوده به دور خود می چرخد و بودنش در تکرار خلاصه می شود. اما من از تکرار بیزارم!

۳ نظر:

  1. شما به لینک هام اضافه شدید. ممنون از لطفتان :)

    پاسخحذف
  2. سلام
    چرا اینقدر جهت دار و ایدئولوژیک می نویسی سعید؟
    ق

    پاسخحذف
  3. این نظر توسط یک سرپرست وبلاگ حذف شد.

    پاسخحذف

گفتند که...