۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

تنهایی

چقدر خوب که زندگی آنقدر فرصتت می دهد که درک کنی دیگرانی که هیچ وقت نتوانسته بودی بفهمی شان!
باید چون امروزی می آمد و چون منی می بود تا درک کنم که «همیشه این دلم به اون دلم می گیره...»*. در باورم نبود که روزی بیاید که از دل خودم هم دلگیر شوم...
اما حالا دلم گرفته...
روزها و لحظه ها می گذرند و در پناه تنهایی خودم نشسته ام...
آری در پناه تنهایی خودم نشسته ام آن چنان که گویی هیچ وقت این چنین نبوده ام. آن چنان که گویی فردایی در کار نیست و خورشیدی بر من نخواهد تابید و عقربه های ساعت را به تماشا نخواهم نشست.
آری، روزگار بازی ها بسیار در آستین دارد و باید میخکوب نمایشش باشی که هیچ پرده ای را از دست ندهی...


* حسین پناهی

۱ نظر:

  1. کجای این سیاره خاکی ایستاده ای؟
    نقش ات را خوب بازی کن. پرده آخر نزدیک است.
    ق

    پاسخحذف

گفتند که...