۱۳۸۹ آذر ۴, پنجشنبه

سال هیچ 7


آن شب طبق معمول دکتر داشت از هایدلبرگ نقل قول می کرد. دکتر از هایدلبرگ نقل قول می کرد و سینا غرق تفکر درباره کانت بود. کانتی که همه انسان ها را آنچنان خوب می دید که گویا دنیا بهشتی است که تنها سینا از درک آن عاجز است. دوست داشت از دکتر در این باره بپرسد. اما پرسیدن سوال فلسفی از دکتر جسارت می خواست.
«دکتر، جدا دنیا انقد که کانت میگه خوبه؟»
دکتر پک عمیقی به سیگار بهمن کوچک پایه بلندش زد و نگاه عاقل اندر سفیهی به سینا انداخت. ازهمان لبخند های گزنده همیشگی زد و گفت:«کانت که اصلا تو این دنیا زندگی نمی کرد که بخواد اون رو خوب بدونه یا بد. کانت همه فکر و ذکرش این بود که ساعت قدم زدن روزانه اش برسه و پاشه بره بیرون تا خدمتکارش دنبالش راه بیافته با چتر تو روز آفتابی تا همه مات و مبهوت رابطه چتر کانت و هوای آفتابی بشن و تو دلشون حسادت کنند به خدمتکار وفادار کانت که حتی توی روز آفتابی هم نگران خیس شدن اربابش بود. اصلا چه معنی داره که زن و مرد کنار هم راه برن و دست بندازند تو دست هم؟ همینه که ژاپنی ها هیچوقت کمتر از سه قدم جلوی زن هاشون راه نمی رفتند.
دوزاری سینا افتاده بود که حمله دیگری در راه است...
« تو از روزی که با این مهدیه خانومت می چری و یه بسته سیگار بهمنت شده سه نخ وینستون و تخم مرغ سیب زمینی رو با ساندویچ هایدا طاق زدی خرفت شدی... آخه گیریم کانت گفته دنیا ماه... دنیا اصلا توپ! تو که نباید زرتی خر بشی و بری زن بگیری. بدبخت فکر کردی چرا اون دنیا حوری دسته دسته به آدما می دن؟ وقتی که بهشت همش عشق و حاله پس دنیا هم باید همین باشه. ببین...»
یک پک عمیق دیگر به سیگار فرصت فرار را برای سینا فراهم کرد.
« من قربون آدم چیز فهم برم. اصلا دکتر جون همین الان زنگ می زنم و کلک قضیه رو می کنم. بذار برم گوشیم رو بیارم...»
دکتر که سرفراز از نبرد دیگری بیرون آمده بود قاه قاه می خندید و رضا هم سرخوش بود از داشتن استادی این چنین. سینا چاره کار را در این دید تا دوباره روی پشت بام خانه برود و شب تهران را سیر تماشا کند. عاشق این بود که خیره شود به ابهت البرز در شب! بدون شک اگر البرز نبود سینا حتی لحظه ای هم نمی توانست در تهران دوام بیاورد. البرز به او قوت قلب می بخشید.
«به نظرت جنبش سبز مرده؟»
محمد که گویا دنبال کسی می گشت تا نظراتش را تایید کند و برای ادامه زندگی دلیلی بیابد این را پرسید.
«من از اول هم گفتم که ما ایرانی ها می تونیم هر جنبشی رو تو نطفه خفه کنیم با انتظارهای بی جامون!»
سینا در حالی این را می گفت که وزوز سیلی ای که از بازجو خورده بود دوباره در گوشش می پیچید.
«یعنی تو هم معتقدی که جنبش مرده؟»
«من کی یه همچین حرفی زدم؟ گفتم که می تونیم بکشیمش! اما هنوز امیدی برای نجاتش هست.»
« تو کی یاد می گیری که نظرت رو مثل آدم بیان کنی؟»
«ببین محمد جان! حرف من اینه که ما کوریم! نه بهتر بگم دچار دوربینی شدیم! مثلا اونجا رو ببین! اون جوونه رو می بینی که داره از پل عابر پیاده بالا میره؟»
سینا از پنجره تیره کافی شب میدان هفت تیر پسر جوان شیک پوشی را نشان می داد که با سرعت تمام داشت پله های پل عابر را بالا می رفت.
«خب!»
« درست نگاش کن ببین چند بار سکندری می خوره؟ می دونی چرا؟ چون به جای اینکه پله های جلوی پاش رو ببینه داره اون بالای بالا رو نگاه می کنه. یعنی پله آخر! یعنی مقصد! این همون بلایی بود که ما روزای اول سر جنبش آوردیم. این ما بودیم که به جای اینکه رای مون رو پس بگیریم چسبیدیم به بالاترین پله! البته خود این اتفاق در دراز مدت خیلی مفیده اما، ما در کوتاه مدت خودمون رو از معترض تبدیل کردیم که به مخالف! یه شبه از فعال سیاسی شدیم یه انقلابی دو آتیشه!»
«خب یعنی چی؟ وقتی آدما خون می بینن تحریک می شن و اختیار کار از دستشون در میره دیگه!»
«ببین عزیزم! دقیقا مشکل همین جاست! ماها هنوز قاعده بازی با دیکتاتور رو یاد نگرفتیم! هر بازی قاعده خودش رو داره. توی والیبال می تونی تکل بری رو پای حریفت؟ یا تو فوتبال می تونی با دست خدایی مارادونا گل بزنی؟ نمیشه دیگه!»
«سرراست بگو ببینم چی میگی!»
«صاف و رک و پوس کنده بگم...»
صدای ترمز شدیدی که از کوچه آمد سینا را به خود آورد. از ضلع شمالی پشت بام به سمت ضلع جنوبی آمد تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. لابد جوان دیگری ناکام شده بود...
ادامه دارد...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر

گفتند که...